یک
امروز، هويتِ سياستِ خارجي ايران عمدتا در پرتو مواضع سلبي، نقيضي و واكنشي آن در برابر يك ‹دگر راديكال خارجي› بهنام امريكا معنا مييابد. به بيان ديگر، امروز همان دگر هويتسوز، هويتساز نيز هست. از اينرو، جاي پاي آن را بر سر هر كوي و برزني در عرصهی سياستِ خارجي (و حتي سياستِ داخلي) خود ميبينيم: آنگاه كه كشوري را ‹دوست› تعريف ميكنيم و باب مراوده و مذاكره با آن را ميگشاييم، و نيز آنگاه كه كشوري را ‹خصم› تعريف ميكنیم و باب مراوده و مذاكره با آن را ميبنديم، امريكا حضور دارد. آنگاه كه در عرصهی روابطمان با ساير كشورها ره ‹گفتمان› ميپوييم، و آنگاه كه رهرو راه ‹كوفتمان› ميشويم، امريكا حضور دارد. آنگاه كه در سياستِ خارجيمان ‹دولتمحور› ميشويم، و آنگاه كه ‹ملتمحوري› را پيشهی خود ميسازيم، امريكا حضور دارد. آنگاه كه از منظري ‹ايدئولوژيك› به طراحي روابط و سياستِ خارجي خود ميپردازيم، و آنگاه كه مهندسي ‹عقلايي› را در دستور كار خود قرار ميدهيم، امريكا حضور دارد. آنگاه كه بهمثابه يك ‹هدف› به گروههاي سمپات خود در محيط فراملي مينگريم، و آنگاه كه از آنان بهرهاي ‹ابزاري› ميبريم، امريكا حضور دارد، آنگاه که به اقتصاد انقباضی میاندیشیم و یا آنگاه که طرح اقتصاد انبساطی درمیاندازیم، امریکا حضور دارد، و آنگاه که سیاست داخلیمان دچار قبض یا بسط میشود، استراتژی «وحدت» را پیشهی خود میسازیم یا بر طبل شقاق و فراق میکوبیم، سرمایهی اجتماعی برایمان «مسئله» میشود و یا فراموشش میکنیم، مردم سرورمان میشوند و یا ما سرور آنان، امریکا حضور دارد. در يك كلام، در هر دم و بازدممان، در هر كنش و واكنشمان، در هر كاميابي و ناكاميمان، در هر گسست و پيوستمان، در هر گشت و بازگشتمان، در هر فراز و فرودمان، در هر قهر و آشتيمان، در هر همگرايي و واگراييمان، در هر قبض و بسطمان، در هر تدبیر و ناتدبیریمان، و در هر راست و نادرستمان امريكا حضور دارد. اگر بخواهيم با بياني لاكاني از اين واقعيت تعريف و تحليلي بهدست دهيم، بايد بگوييم كه آنچه امروز هويتِ سياستِ خارجي ايران را فارغ از همهی تکثرها و تغييرهاي ممكن در محتواي و سويههاي ايجابي و سلبياش خلق و حفظ ميكند و بدان وحدت میبخشد، روكش، گرهگاه و يا نقطهی آجيدني است بهنام ‹امريكا›.
دو
همين نقطهی گرهاي (آجيدن) است كه ساير كنشها و واكنشهاي پراكنده را در يك مجموعهی معنايي خاص سامان ميدهد، و از سياليت و سرريز شدن آنان جلوگيري ميكند و معنايشان را تثبيت ميكند. از رهگذر فرايند روكشكردن، كليتي تحقق مييابد كه از طريق آن، جريانهای سيال و آزاد عناصر ايدئولوژيك و سياسي متوقف و تثبيت ميشوند و به بخشهايي از يك شبكهی سامانيافتهی معنایی بدل ميگردند. بدينترتيب، نقطهی آجيدن يا روكش، مراسم غسل تعميد را در مورد ساير مفاهيم و مواضع اجرا كرده و آنان را همكيش و هممرام خود ميسازد. از رهگذر اين غسل تعميد، نوعي تشكل گفتماني شكل ميگيرد كه در فضاي آن: (1) تمامي دقايق و عناصر نظري و عملي ناهمگون و نامتجانس، همگون و متجانس جلوه ميكنند، (2) هر ‹سوءتصميم و تدبيري›، ‹حسن تصميم و تدبير› تعريف ميشود، (3) هر ‹صداي مخالفي›، ‹صداي دشمن› تصوير ميشود، (4) هر ‹شكستي›، عين ‹پيروزي› تعريف ميشود، (5) هر ‹بلايي›، عين ‹رحمت› شناخته ميشود، (6) هر ‹تهديدي›، عين ‹فرصت› تعريف ميگردد، (7) و بالاخره، بر سيماي هر نظر و عملي، با هر درونمايه و سويهاي، رنگي قدسي پاشيده ميشود.
سه
از رهگذر اين روكش و غسل تعميد، يك زنجیرهی همارزی chain of equivalence ميان دقايق نظري و عملي متكثر و متشتت، در مقابل یک ‹غیر› (يك تهديد بزرگ)، شكل ميگيرد. زنجیرهی همارزی، هر نوع تکثر و تشتت مفهومي و رفتاري را پوشش میدهد و نوعي انتظام و قاعدهمندي بدان میبخشد. به بيان ديگر، در اين زنجيره، عناصر و دقايق متنوع و متعدد نظري و عملي، خصلتهای متفاوت و معناهای رقیب خود را از دست میدهند و در فضاي معنایی که گفتمان مسلط ایجاد میکند منحل میشوند. اين زنجيرهی همارزي، همانگونه كه گفتيم، هستي خود را باردار و وامدار يك ‹دگر راديكال› است. در پرتو اين ‹دگر راديكال› است كه حتي تفاوتها و تمايزهاي ايدئولوژيك و سياسي با تمامي كشورهايي كه اين ‹دگر›، دگرِ آنان نيز هست، فراموش ميشود، و نوعي ‹بلوك تاريخي› (در بيان گرامشي) ميان آنان شكل ميگيرد. در پرتو اين دگر يا شيطانِ بزرگ است كه دستدادن با شيطانهاي ريز و درشت ديگر توجيه ميشود. از رهگذر كاريكاتوريزه كردن اين ‹غير يا تهديد خارجي› است كه بسياري از اقدامات صواب/ناصواب و ثواب/ناثواب اربابان قدرت در داخل و خارج از كشور توجيه و تفسير ميشود.
چهار
افزون بر اين، بايد بدانيم منطقِ همارزی، منطقِ سادهسازی فضای سیاسی نيز هست. منطقِ همارزی میکوشد از طریق مفصلبندی نیروهاي اجتماعي و سياسي، تمایزات آنها را کاهش داده و آنان را در مقابل یک ‹غیر› منسجم نماید. گفتمانها در تعارض و تفاوت با دیگری شکل میگیرند. لاكلاو، از اين نوع رابطه، با مفاهيمي همچون ضدیت و غیریت نام ميبرد و تصريح ميكند كه اين مفاهيم به رابطهی یک پدیده یا چیزی بیرون از آن اشاره دارند که نقش اساسی در هویتبخشی و تعیین آن پدیده ایفا میکنند. لاکلاو، مفهوم بیرون-سازنده constitutive outside را برای توضیح ویژگیهای غیریت بهکار میبرد و همچون دریدا برای شکلگیری هویتها و تثبیت معانی بر لزوم وجود غیر یا خصم تاکید میکند. «غیر»، از یکسو، مانع شکلگیری کامل و یا تثبیت گفتمان میشود و آن را در معرض فروپاشی قرار میدهد و از سوی دیگر، نقش اساسی در شکلگیری آن ایفا میکند. بنابراین، ضدیت عملکردی دوسویه دارد، از یکطرف، مانع عینیت و تثبیت گفتمانها و هویتهاست، و از طرف دیگر، سازندهی هویت و عامل انسجام گفتمانی است. هر گفتمان، در سایهی دیگری یا غیر شکل میگیرد و تحتِ تاثیر آن متحول میشود و احیانا رو به زوال میرود. و اين همان منظري است كه امكان تحليل چهرهی پارادوكسيكال سياستِ خارجي ما را در رابطه با امريكا، فراهم ميسازد.
پنج
دقيقا به علت همين كاركرد و كاربرد نقطهی گرهاي (يا دگر راديكال) است كه امروز، بر لبان سياستِ خارجي ما، هم ‹مرگ بر امريكا› و هم ‹زنده باد امريكا›؛ هم ‹با امريكا، هرگز› و هم ‹بدون امريكا، هرگز› جاري است (البته، يكي توام با آوا و صوت و ديگري بدون آوا و صوت). به بيان ديگر، سياست خارجي ما، امروز با يك دست امريكا را به عقب ميراند و بهدست ديگر او را به جلو ميكشد. به عقب ميراند، زيرا هويت خود را در ‹فاصله› با امريكا تعريف كرده است، و به جلو ميكشد، زيرا مانايي و پويايي اين ‹هويت› در گرو حضور هماره اين دگر است. این چهره ناسازهگون (پارادوکسیکال) سیاستِ خارجی را میتوان در چارچوبِ چرخش تناقضآمیز و خودنفیکنندهی هگلی-چسترتونی نیز توضیح داد. از این منظر، میتوان گفت ایران در جدال آنتاگونیستی خود با امریکا، دقیقا همان چیزی را قربانی میکند که به دفاع از آن برخاسته است: یعنی هویتِ انقلابی و دینی خود. به بیان دیگر، ایرانی که برای دفاع از هویت و تمامیتِ خود به جنگ امریکا رفته است، در نهایت بدانجا میرسد که هویت و تمامیتِ خود را در معرض چالشهای گوناگون قرار دهد تا صرفا بتواند به جنگِ خویش با امریکا ادامه دهد.
شش
نميدانم، روزي كه قرار باشد ‹امريكا› بساط خود را جمع کند و از ساحت و سرزمين گفتماني صاحبان تصميم و تدبير امروز ما خارج شود، چه خواهد شد. اما ميدانم كه بدون بازآفرينش و بازتوليد ‹امريكايي ديگر› سياست خارجي ما با نوعي بحران هويت، مقبوليت، مشروعيت و كارآمدي مواجه خواهد شد. زيرا، ايران صرفا در مقابل دگر بزرگي همچون امريكا، امكان بازتوليد هويت اسطورهاي (انقلابي-ايدئولوژيك) خود را دارد. اما، همانگونه که گفته شد این «دیگری بزرگ» همانقدر که هویتساز است، هویتسوز نیز هست. از اینرو، بر اساس منطق «دیالکتیک سوردل»، برای مصونماندن از «سوز» و «خشم» و «غضب» و «تهدید» او باید به دامان خود او پناه برد (درست مثل بچهای که از ترس مادر به دامان خودِ مادر پناه میبرد). به بیان دیگر، سیرت و صورت پرومتهای این دگر بزرگ، نفرت را در کنار عشق و آتش را در کنار آب نشانده و موجب شده که تدبیرگران منزل امروز ما در یک شرایط فقدان تصمیم و تدبیر قرار بگیرند. در این شرایط، عقل ابزاری و ارادهی معطوف به قدرت و منفعت به برخی از کنشگران عرصهی سیاست حکم میکند که در پنهان با امریکا آن کنند که در آشکار خلافش میکنند: در آشکار هرچه فریاد دارند بر سر امریکا بکشند، و در پنهان، جایی در زیرپای امریکا برای فرزندانشان دریوزگی کنند.