1
ایرانِ امروز ایرانِ ناخوشی است. وضعیت مزاجی و دماغی و جسمی و روحی و روانیش چندان مساعد نیست. عوامل بسیاری از درون و برون روح و روان و احساس و ذهن و باورهای آن آزرده و میآزارند. انسان ایرانی این ایام با ترومای ناکامی در آرزوها و امیال و خواستهها، معناباختگی ارزشها و ایستارها و هنجارهای معنا، و خیرهای عمومی خصوصیشده، وفاداریهای گسیختهشده، امیدهای ناامیدشده، خاطرات زیبای گمشده، انقلاب و انقلابیون منقلبشده، زیباییهای زشتشده، زشتیهای زیباشده، سرمایههای اجتماعی و انسانی و نمادین حیف و میل شده، نگاههای خیرهی شسته و شکسته شده، سپیدیهای سیاهشده، سیاهیهای سپیدشده، بایدهای نبایدشده، نبایدهای بایدشده، خوبهای بدشده، بدهای خوبشده، هستهای نیستشده، نیستهای هستشده، گوهرهای یشمشده، یشمهای گوهرشده، خودیهای دگرشده، دگرهای خودیشده، کفایتهای نمادین بیکفایتشده، مواجه است. روح حاکم بر این ایام، نوعی روح آپوریایی است: یعنی روح سرگشتگی، تناقض، معضل بیجواب، فقدان راه، عبورناپذیری، معما، دشواری در گزینش. این روح زمانی بیشتر آزاردهنده جلوه میکند که در تقابل با اوپوریا، به معنی وفور نعمت و غنا و نیکبختی، و به معنی سیاست مبتنی بر شالودهی سعادت و نیکبختی انسان یا همان زندگی شادمانه، قرار میگیرد، و انسان ایرانی خود در نوعی وضعیت انحلال و تعلیق – انحلال و تعلیق مردم، سیاست، دموکراسی، قانون، اخلاق، سرمایهی اجتماعی، تدبیر منزل – احساس میکند.
2
شاید مطالبهی بنیادین و حیاتی بدنهی اجتماعی و افکار عمومی در شرایط کنونی از اصحاب نظم و نظام کنونی درنگی انتقادی و نگریستن به خود در آیینهی نقد و پایینآمدن از قلهی منشی و روشی و نگرشی خود و تجربهی طرق و راههای دیگر باشد: همان کنشی که فردی ایدئولوژیک-انقلابی همچون لنین نیز لاجرم از آن شد. ژیژک در مقالهای با عنوان «چگونه میتوان از نو آغاز کرد؟» (ترجمهی امیررضا گلابی) مینویسد: لنین در یادداشت کوتاه بینظیرش «یادداشتی از یک مبلغ» (که در فوریه ۱۹۲۲ پس از اینکه بلشویکها ناباورانه و بر خلاف همهی پیشبینیها پیروز شده و ناچار شدند به سمت سیاستی اقتصادی عقبنشینی کنند که مجوز آزادی بیشتری به اقتصاد بازار و مالکیت خصوصی میداد) برای تشریح معنای عقبنشینی در روند انقلاب و نشاندادن اینکه اینکار چگونه میتواند بدون خیانت فرصتطلبانه به آرمان انقلاب صورت پذیرد، از مثال کوهنوردی استفاده میکند که مجبور شده از مسیر حمله اولش برای فتح قلهای جدید عقبنشینی کند: بیایید مردی را تصور کنیم در حال صعود به قله بلند و شیبداری که تاکنون فتح نشده. بیایید فرض کنیم که او بر مشکلات و خطرات پیشبینینشده فائق آمده و موفق شده به نقطهای بلندتر از پیشینیان خود دست یابد، اما هنوز به نوک قله نرسیده. او خود را در موقعیتی مییابد که نه تنها ادامه همان مسیر و راهی که در پیش گرفته دشوار و خطرناک، بلکه قطعاً غیرممکن است. در چنین شرایطی، لنین مینویسد: او مجبور میشود برگردد، پایین بیاید، در جستوجوی مسیری دیگر برآید که شاید طولانیتر باشد اما مسیری است که او را قادر کند به قله دست پیدا کند. فرود از بلندایی که تاکنون پیش از او هیچکس به آنجا دست نیافته شاید برای مسافر فرضی ما سختتر و خطرناکتر از صعود باشد – لغزش در آن محتملتر است؛ بهراحتی نمیتوان جای پایی سفت پیدا کرد؛ آن نشاطی که موقع صعود بهسمت یک هدف به فرد دست میدهد دیگر در کار نیست و اموری از این دست. باید طناب را به دور خود محکم کند، ساعتها با چکش کوهنوردیاش برای جای پایش یا جایی که طنابش را بتواند محکم سفت کند کوه را بشکافد؛ باید با سرعت حلزونوار حرکت کند، و بهسوی پایین و دور از هدفش فرود بیاید؛ و نمیداند که این فرود شدیداً خطرناک و دردناک چه وقت به پایان میرسد، یا اینکه آیا مسیر میانبری امن وجود دارد که بتوان با خیال راحتتر، سریعتر و مستقیمتر از آن بهسمت قله صعود کرد. در چنین شرایطی برای کوهنوردی که خود را در چنین وضعیتی مییابد طبیعی است که دچار «لحظاتی از دلسردی» شود. به احتمال زیاد تحمل این لحظات دشوارتر خواهد شد و بر تعداد آنها افزوده میشود اگر او میتوانست صدای کسانی را بشنود که پای کوهند، کسانیکه «با دوربین و از فاصلهای امن، نظارهگر فرود او هستند»: صدایی که از پایین میآید زنگ خوشحالی از روی عناد در خود دارد. آنها آن شادی را پنهان نمیکنند؛ آنها سرخوشانه خنده سر میدهند و فریاد میزنند، «او یک دقیقه دیگر میافتد، دیوانه!» دیگرانی سعی میکنند شادی خود را پنهان کرده و «بیشتر شبیه قاضی گالاولیوف» رفتار کنند، زمیندار دوروی بدنام در رمان خاندان گالاولیوف، اثر میخائیل سالتیکوف-چدرین. آنها ناله سرداده، چشمانشان را اندوهناک بهسوی آسمان میگردانند، گویی میگویند: «ما از دیدن اینکه ترسمان به یقین تبدیل شد اندوهگینیم! اما آیا مایی که همه عمرمان را در راه پیدا کردن مسیر عاقلانهای برای پیمایش این کوه سپری کردهایم، درخواست نکردیم صعود تا زمان به اتمام رسیدن کارمان به تعویق بیفتد؟ و اگر ما اینچنین پرحرارت علیه در پیش گرفتن چنین مسیری بودیم، مسیری که این دیوانه اکنون در حال ترک آن است (نگاه کنید، نگاه کنید، او برگشت! دارد فرود میآید! برای برداشتن یک قدم هم باید ساعتها زمینهچینی کند! اما موقع صعودش صریحاً تحقیر شدیم ولی باز هم درخواستمان اعتدال و احتیاط بود!)، اگر ما چنین مشتاقانه این دیوانه را مورد انتقاد قرار دادیم و به دیگران درمورد تقلید و کمک کردن به او هشدار دادیم، همهاش صرفاً از روی تعهد به نقشه بزرگمان برای پیمایش این کوه بود، و برای این بود که مانع از این شویم که این نقشه در دید همه خوار شود»! لنین ادامه میدهد، خوشبختانه مسافر فرضی ما صدای این بهاصطلاح «دوستداران واقعی» ایده صعود را نمیتواند بشنود؛ اگر میشنید، «احتمالاً حالش بههم میخورد» – «و معلوم است که تهوع، کمکی برای تمرکز و برداشتن قدمهای استوار به هیچکس نمیکند، خصوصاً در ارتفاع بالا»…. ما باید بدون هیچ حب و بغضی مسئولیت کردهها و ناکردههایمان را هرچه شفافتر و هرچه ملموستر بر عهده بگیریم.
3
تدبیرگران منزل امروز ما نیز نباید از «دوباره سعی کردن، شکست خوردن، و بهتر شکستخوردن» و آغازی از نو داشتن بهراسند. آنان باید در این گفتهی کیرکگوری تاملی داشته باشند که، روند انقلاب، روندی تدریجی نیست، بلکه جنبشی است مبتنی بر تکرار، جنبش تکرار سرآغاز، دوباره و دوباره. جورج لوکاچ شاهکار پیش از دوران مارکسیستیاش «نظریهی رمان» را با این جمله مشهور به پایان میرساند: «سیاحت به پایان رسیده، اما سفر آغاز شده.» این آن چیزی است که در لحظه شکست رخ میدهد: سیاحت تجربهی منحصربهفرد انقلابی به سررسیده، اما سفر حقیقی، کار آغاز از دوباره، تازه شروع شده است.
*تصویر متن:اثر احمد مرشدلو