یک
ناتوانی از عصیان نشانهی افسردگی ملی است. تصاویرِ از رمقافتاده هویت و اعتماد ازدسترفته به آرمان مشترک، به وضعیتی در سطح ملی منجر میشود که افراد افسرده در تنهاییشان آن را تجربه میکنند: یعنی حس بریدن از دیگری (نزدیکترین و عزیزترین کسان، همسایهها، خیرخواهان)و بریدن از رابطه، رکورد، ایستایی و خاموشی میل و اشتیاق. از سوی دیگر، کسانی که دست به عصیان میزنند، با امیال عقیم بیاثر اما پرشور مخالفاند. براندازی و تخریبِ موردنظرشان حتی ممکن است نشانی از اروتیکسازی اندیشه باشد-همان سرزندگی روانی که تاناتوس قادر به انکار آن نیست. افسردگی ممکن است به شکل بیشفعالی و بیقراری ظاهر شود: برخی از مردم یا ملتها همواره مضطرب و آشفتهاند- مانند نظافتچیای که دست از سر پنجرههابرنمیدارد- اما این لزوماً به معنای پیروزی جامعهی سرزنده بر جامعهی خویش نیست. درهرحال، باید اینصورتبندی را به تعبیر کریستوا بیشتر مانند زنگ خطر بدانیم تا تشخیص بیماری. ظرفیت و توان ما برای سرپیچی بیش از گذشته تضعیفشده است؛ وضعیت آن تغییر کرده، اما منسوخ نشده است. در جامعهی تکنولوژیک امر ممنوعه یا وجود ندارد یا پیچیدهتر شده است؛ودرعینحال، سوژههامنسوخشده یا دچار چندریختی شدهاند. اگر هیچ ممنوعیتی وجود نداشته باشد در برابر چه کسی سرپیچی خواهید کرد، یا اگر همهچیزبهقدری پیچیده شود که ندانید از کجا شروع کنید؟ و چه کسی دست به عصیان میزند اگر مردم شأن خود را ازدستداده یا برای خود ارزشی قائل نباشند؛ یا خود چنان چندپاره و ازهمگسسته باشد که نتوان تحملاش کرد؟(کریستوا،1397: 94-93)
دو
کریستوا معتقد است در جامعهی امروز واژهی سرپیچی بهصورتکاملاً شماتیک به انقلاب سیاسی معنا شده است. مردم اغلب جنبشهای چپ افراطی را به انقلاب کمونیستی یا پیشرفتهایچپگرایانهی آن ربط میدهند؛اما کریستوا میخواهد واژهی سرپیچی را از معنای یکسره سیاسیاش تهی کند. در همهیسنتهای غربی، سرپیچی جنبش و حرکتی ریشهای به دلیل نارضایتی، اضطراب و تشویش است. به این معنا، یکیانگاشتن صرف سرپیچی باسیاست، خیانتی به این جنبش پردامنه خواهد بود. مردم با تبدیلکردن سرپیچی به سیاست صرف، مفهوم آن را تقلیل میدهند و عقیم و ضایع میکنند؛بنابراین اگر همچنان میخواهیم به افقهای جدید دستیابیم، لازم است از این ایده دستشسته و به واژهی سرپیچی معنایی بدهیم که صرفاً سیاسی نیست. واژهی سرپیچی از ریشهی سانسکریت و به معنای کشفکردن، گشودن و همینطور دور زدن و بازگشتن است. این مفهومفیالمثل به گردش زمین به دور خورشید اشاره داردو در معنای ستارشناختی، بازگشت ابدی نیز به کار میرود. در سطح فلسفیتر، از افلاطون تا آگوستین قدیس تا هگل و نیچه مفهومی وجود دارد که کریستوا قصد احیای آن را دارد. ایده این است که هستی درون ما است و میتوان با بازگشتی به گذشتهنگرانه، از طریق یادآوردن رویدادهای گذشته و به مدد حافظه به حقیقت دستیافت. بازگشت خویشتن، فرد را به پرسشکشیدن از حقیقتاش رهنمون میسازدو این چیزی است که به کارکرد محاورات فلسفی و از آن جمله محاورات افلاطون بسیار نزدیک است. سرپیچی نوعی خاص از مقاومت در جامعهی تکنوکرات استکه هدفاش احیای خاطرات و حافظه در راستای پرسشگری و مجالدادن به وقوع کشمکشهای فردی است(همان، 107-109).تاریخ سرپیچیهای سیاسی نشان میدهد که فرآیند پرسشگری متوقفشده است. وقتی انقلاب فرانسه به قدرت رسید از به چالشکشیدن ارزشهای خود دست کشید و به تمامیتخواهی تنزل پیدا کرد. انقلاب روسیه پرسش از آرمانهای خود را کنار گذاشت و به تمامیتخواهی فرونشست. همین معنای پرسشگری دائمی بود که فروید با استفاده از واژهی سرپیچی برای تشریح عقدهی ادیپ سعی داشت احیایش کند. در اسطوره، ادیپ ابوالهول را مورد بازخواست قرار میدهد، او سؤالاتیمیپرسد و میخواهد چیزهایی بداند و بشناسد. او چه میخواهد بداند؟ میخواهدقوهی میل و مرگ را بشناسد، دو مورد از بزرگترینبنمایههایی که تجربه بشری را شکل دادهاند. ازنظر فروید ماهیت و ذات عقدهی ادیپ، منشأ خودآیینیِ سوژه، ربطی به تحمیل هنجارها یا قوانین ندارد، بلکه مربوط به پرسشگری میل و مرگ از خلال فرآیند مداوم خود آزمونگری است(همان،126)
سه
سرپیچی برای روان و جامعه ضروری است. شادمانی تنها به قیمت سرپیچی به دست میآید. هیچیک از ما بدون رودرروشدن با یک مانع، ممنوعیت، اقتدار، یا قانونی که به ما مجال میدهد تا خود را بهصورتی آزاد و مختار دریابیم، لذتی در اختیار نداریم. سرپیچی بهوجودآمده تا تجربههای شخصیِ شادمانی را که بخش جداییناپذیر اصل لذت است همراهی کند. علاوه بر این در سطح اجتماعی، نظم هنجارساز هرگز کامل نیست و قادر نیست که از مطرودان محافظت کند: جوان بیکار، درماندگان، بیخانمانها، بیکاران، مهاجرانو بسیاری دیگر. وقتی این مطرودان فرهنگ سرپیچی نداشته باشند، مجبور میشوند خودشان را با ایدئولوژیها، با نمایشها و تبلیغاتی سرگرم کنند که لذت طلبی آنها را اصلاً ارضا نمیکند، بدل به آشوبطلبمیشوند(مک آفی،1392: 178-177).
چهار
کریستوا یک مفهومی دارد بهعنوان آلودگی و میگوید سوژه حاصل تمایز خود با این آلودگی است. آلودگی که در درون ماست مانند مدفوع که ما تا بخواهیم خویشتن را تصور کنیم بایستی خود را از این آلودگی تمایز کنیم در غیر این صورت اگر خودمان را با مدفوعمان تعریف کنیم فرومیریزیم. برای اینکه بتوانیم تصوری از هستی خویش را ممکن سازیم مدفوع را آلوده میانگاریم و سعی میکنیم خویشتن را از آن مستقل تعریف کنیم. اگر سوژه نتواند خود را مستقل از مدفوع تعریف کند به خود مدفوع تبدیل میشود و فرومیریزد. بهنظر کریستوا سوبژکتیویته به مدد آلودهانگاشتن و متمایز و مستقلبودن ازآنچه آلوده است ممکن میشود. من به مدد تمایزگذاری از بدن یک مٌرده احساس هستیدار بودن میکند. کریستوا میگویدبنیادیترین آلودهانگاری بدن مادرانه است. همینکه بچه متولد میشود اولین کاری که میکنندمیاندازند بغل مادرش، چراکه این بدن بخشی از خود مادر بچه است، تنها جای است که یک بدن جدایی را برنمیتابد و بایستی بچسبد به خودش، اساساً بدن بچه خود بدن مادر است. ادامه همین بدن است. بدن مادرانه تنها آلودهانگاریست که سوبژکتیوته را امکانپذیرمیکند. بهنظر کریستوا فراموشی بدن زنانه ضرورت اجتنابناپذیر برای تولد سوژه است(غلامرضاکاشی،1393).شرح کریستوا از آشوب و سرپیچی، تلاش برای بازگشت به امر سرکوبشده یعنی بدن مادرانه است. خسران تراژدیکی که با آلودهانگاشتن بدن مادر در روان فردی افراد ایجادشده، میتواند حیات سیاسی و زندگی شادمان در عرصهی اجتماعی و فردی را تا مرز نابودی بکشاند. ما با سرپیچی سوژگی را در ملغمه طبیعت و فرهنگ تمرین میکنیم و سراسر امکان حیات مشترک را برقرار میسازیم. کریستوا بحران اجتماعی، سیاسی را بیشتر بحران پدرانگی میداند که بحران عشق و شکلگیری قانون عبوس پدرانه است. کریستوا برخلاف لاکان بر این باور است که میتوانیم بدون خطر روانپریشی از پدر عبوس قانون دست بکشیم(الیور،1395: 223).
منابع
اٌلیور، کلی (1395)، سوبژکتیویته بدون سوژهها (از پدران اَبژه تا مادران میلورز)، ترجمه زهره اکسیری و پویا غلامی، تهران: نشر گلآذین.
غلامرضا کاشی، محمدجواد (1393)،سوبژکتیویته و اقتدار سیاسی، جزوه درس اندیشه سیاسی در غرب، دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی، نیمسال دوم.
کریستوا، ژولیا (1397)، علیه افسردگی ملی، ترجمه مهرداد پارسا، تهران: نشر شوند.
مک آفی،نوئل (1392)، ژولیا کریستوا،ترجمه مهرداد پارسا، تهران،نشر مرکز.