«شعرِ سکوت» یا «سکوتِ شعر»؟
با کاروانِ شعر دکتر شفیعی کدکنی عزیز
خطاب
اینک بهار بر در قلب تو می زند،
اما تو آنطرف
بیرون قلب خویش استاده ای هنوز (شفیعی کدکنی، 1356، ص. 15)
شعر چیست؟ کاربرد زبان در شکل غیرمعمولِ نمادین و عاطفی-حسانی آن! انقلابی منبعث از طیف احساسی-عاطفی حیات انسانی؛ اما برخاسته از فرم نامعقول پیوستار نمادینی که او را احاطه کرده است، به این امید که مخاطبِ مستحیلشده در کلیت و نظم نمادین موجود را دوباره احیا کرده و به هوش بیاورد، پیش از آنکه لشکر واژگان و نشانههای نمادین دیگری بزرگ جامعه به تعبیر لکانی، برج و باروی سوژه را بهمثابۀ ابژه تسخیر کرده و به این طریق، در زیر مهمیزهای هنجارها و استانداردها و الگوهای قالبی از پیش معلوم؛ به صلابهاش بکشند و فتح و دفنش کنند! پس هر چقدر این طیف احساسی از منظر معنایی؛ در برساخت تصویر روانی برخاسته از امیدها و آرزوهای گمشدۀ جمعی و نسلی قویتر و عمیقتر باشد و منطبق بر سرچشمههای حقیقت وجودی سوژه در معنای انسانی او باشد، شعر از حیات و دوام بالاتری برخوردار خواهد بود و به پیامی برای تمام فصول تغییر میکند، صدایی پیامبرگونه برای نسلهای بعد. از این رو زیباترین و در عین حال پیچیدهترین و غامضترین بخش در هنر و ادبیات متعهد، به شعر اختصاص دارد. زیرا میخواهد با مخاطب و خوانندۀ خود وارد دیالوگی عجیب شود، و فضای مونولوگوار موجود را بشکند…
آیا ترا پاسخی هست؟
بودن
یعنی همیشه سرودن.
بودن: سرودن، سرودن
زنگ سکون را زدودن (شفیعی کدکنی، 1350، ص. 35)
پس شاعر خطشکن است! نه نه! بگذارید اینگونه بگوییم: شاعر بتشکن است! چرا که باید از کاروانِ واژگانی استفاده کند که در قلمرو زیست-اقلیم من و شمای نوعی مُشاع و مشترک هست! اما بر طبق سنت و اصول خودش صورت و فرم خاصی را شکل میدهد که محتوا و ماهیت شعر وابسته به همان صورت خاص و البته سنت روایی اوست؛ و همین کارکرد اجتماعی-سیاسی است که «اصالت وجودی شعر» و در نتیجه؛ محتوا و امتداد ابژکتیو آن را در دنیای واقعی مشخص و محقق میکند: شعری برای سکوت یا سکوتی برای شعر؟ زیرا شعرِ سکوت، در اینجا بهدنبال تحقق آزادی و رهایی سلبشده از جامعه است، بهدنبال اختناقی است که در جامعه همۀ صداها را خفه کرده است، میخواهد برج و باروی این خفقان را بشکند و دوباره از بودن و سرودن را محقق کند.
از بودن و سرودن
زندان واژهها را دیوار و باره بشکن؛
و آواز عاشقان را مهمان کوچهها کن (شفیعی کدکنی،1350، ص. 23)
پس حیات شعر در اینجا، مدیون ناعقلانیتِ منبعث از سنت و رویکرد وجودی خاصی است که شعر برای خود برگزیده است، و به این طریق، محتوای خود را هم رقم میزند. در اینجا دیگر، «بودن یا نبودن؟!»؛ برای شعر مسئلهای نیست؛ بلکه موضوع، مخاطبِ سرگشتهای است که شعر میخواهد او و حیات متناهیش را فصلالخطاب قرار دهد و وظیفۀ خود را در اینجا، معنادهی به حیات مخاطبش میداند. این مهم، در پرتو آرایشبندی و پیکربندی تصاویر مفصلبندیشدۀ شعر یا به تعبیر دقیقتر، در پرتو نظام نشانگانی اما تصویری شعر محقق میشود. همان نظامی که با سرسپردگی به سنت و رویکردی خاص، عنصر روایی را در شکل عاطفی و حسانیش برای تولید معنایی خاص به کار میبرد! همان نظامی که شاعر به مدد آن میکوشد گوشهای از درد و رنجهای دنیای واقعی را آماج حملۀ خود قرار دهد و در این راه مخاطب را هم فرامیخواند،
آوارگی
یک چند زمانهام به تردید گذشت
و ایام دگر به بیم و امید گذشت
زین واژه به واژۀ دگر، آواره،
عمرم همه، در وطن، به تبعید گذشت (شفیعی کدکنی، 1399، ص. 97)
زیرا از منظر شاعر، کنش به شکل تکبودگی و انفرادی خود نتیجهای جز شکست ندارد! این یعنی شاعر، باید در کاربرد کشتی واژگان پوسیدۀ موجود به منظور کشف قلمروهای ناشناختۀ جدید، واژگان جدیدی را به دریای احساس بزند و به مدد این کاروان واژگانی که تنها لشکر و سپاهیان او هستند، به مصاف وضع و کلیت نظم موجود برود و به این سیاق، دیگران را هم برای مواجهه با وضعیت موجود یا به تعبیر دقیقتر، مقاومت و مبارزه به همذاتپنداری بطلبد، همذاتپنداری با ایستادن در افق و چشمانداز متفاوتی که شاعر از فراز آن وضعیت اجتماعی-سیاسی جامعهاش را میبیند و دورنمای آیندۀ آن را ارزیابی میکند:
اگر مردی
بیا ای دوست، اینجا، در وطن باش
شریک رنج و شادیهای من باش (شفیعی کدکنی، 1382، ص. 142)
اگر چه معلوم نیست شاعر در انتهای این مبارزۀ بیامان و این سفر اکتشافی، به ساحل امن حیات میرسد؟ یا بند آخر شعر با مرگ شاعر تکمیل میشود؟ بنابراین، در طوفان و غوغای ماحصل از امتداد اجتماعی-سیاسی شعر، همواره این احتمال هست که شاعر سرش را به باد بدهد! شاید هم زبانش را!
عاشقانه
مرگ را سلطنت در آنجا نیست
دایۀ موج غیر دریا نیست
…
برگ افزوده بر شقایق نیست
مرگ، پایان راه عاشق نیست (شفیعی کدکنی، 1399، ص. 396)
زیرا شاعر از «زبانِ هیچ کس» استفاده میکند! همان تعبیر دلوز و گتاری در «ادبیات اقلیت»، یعنی نویسنده یا شاعر از منی سخن میگوید که دیگر من نیست! سوم شخصی که هنوز زاییده نشده است! یعنی اصلا خودش نیست! گمشده و به زبان بیگانه سخن میگوید، نه اینکه به زبان خارجکی و ناآشنا مینویسد یا زبان رمز جدیدی خلق کرده! نخیر! بلکه از زبانی خارج از مرزهای مرسوم و پیلۀ عادت استفاده میکند! بلکه پروانۀ انسانیت و انسانی زندگیکردن را از قید و بند حصارهای موجود آزاد کند و پروازش دهد و با این کار، فراخوانی برای «مردم گمشده» صادر میکند، یعنی «مردمِ آینده»، همانهایی که قرار است تاریخ نویی خلق کنند. از اینرو، شاعر و نویسنده بیش از آنکه یک نفر باشند، نمایندۀ اقلیت و سخنگوی آنها هستند، سخنگوی تمام کسانی که صدایشان را سیستم و کلیت نظم موجود خفه کرده است!
نشانی
من از خراسان و تو از تبریز و او از ساحل بوشهر
با شعرهامان شمعهایی خرد
بر طاق این شبهای وحشت برمیافروزیم (شفیعی کدکنی، 1357، ص. 90)
و اقلیت در اینجا، به هیچ وجه یک معیار کمّی و عددی نیست، بلکه کاملا کیفی است! همانهایی که میخواهند هنجارها و نرمالشدن را زورچپانشان کنند و کلا همگونشان کنند و بعد هم کنترلشان کنند و بهمثابۀ چارپایانی رام از آنها بهرهبرداری کنند! پس زبان شاعرانه زبانی است برای آتشزدن پر سیمرغ!!
سیمرغ
بنگر اینجا در نبرد این دژآئینان
عرصه بر آزادگان تنگ است
کار از بازوی مردی و جوانمردی گذشته است
روزگار رنگ و نیرنگ است (شفیعی کدکنی، 1361، ص. 37)
اما چرا این اقلیت مهم قلمداد میشود؟ و چگونه میتواند به تغییر برسد؟ افسانهای است که میگوید روزی شاعری از غمِ سرزمین خود و رخوت و بیغیرتی و بیکنشی مردمانش خونش به جوش آمد! پس آنچنان اشعاری سرود که قلب همگان برافروخته شد و در سینههایشان شعلهایی بهغایت بلند برپا شد تو گویی عذاب جهنم بر مردمان فرود آمده! ولولهای از جادوی واژگان شاعر در میانۀ مردم به راه افتاد بهگونهای که نفسشان بند و خُلقهایشان تنگ شد و به جوش و خروش فتادندی! حاکم از این کارزار بهراسیدی و با خود گمان کرد کنون همه بیدار شوند و کارش زار گردد! پس با وزیران شور و مشورت بسیار کردندی و متفقا از این آیینۀ تمامنمایی که شاعر در آن حجاب از رخ مردمان و درونشان برداشته بودندی نگران شدندی و در آخر، شاعر بکشتندی و زبانش هم بِبُریدندی تا این بلیه برطرف شدندی! شاعر بگرفتند و شبانه خفهاش کردند و زبانش بِبُریدند و آسوده به خانههایشان بازگشتند و کپۀ مرگشان گذاشتندی! پس زن شاعر بهدنبال طبیبی روان شدندی تا زبان شاعر مادر مرده را پیوند زدندی و بعد دفن کردندی! اما در این حین، مرغ دریایی ظاهر شد و زبان شاعر را تناول کرد و قبل از اینکه زن شاعر و طبیب به خودشان بیایند، مرغ دریایی به پیش دوستانش پر گشودندی و آزاد و رها پرواز کردندی و ناگهان با زبان شاعر به سراییدن و خواندن اشعار شاعر ادامه دادندی و آنقدر حزین خواند و خواند و گفت و گفت؛ که دیگر مرغان دریایی هم زبان شاعر و اشعار او فراگرفتندی و در کل سرزمین ندای او پخش کردندی و ناگهان شاعر تکثیر شدندی و دیگر هیچ کس، یارای مقابله با شاعر بالدار و نامدار تکثیرشده را نداشتندی! سحرگاهان همۀ مردم شهر از این ولوله بیدار شدند و سر درد گرفتند و مجددا رخسار و آیینۀ صفات خود دیدند…(شافاک، 1397، صص. 25-22). از اینجاست که شعر در تمام پدیدههای طبیعی و غیرطبیعی و به تمام زبانهای انسانی و غیرانسانی رخنه کرده و راه یافته است و به حیاتش ادامه میدهد و شاعر و خالق خود را هم از این ابدیت و نامیرایی، بینصیب نگذاشته است…از این رو شعر به تنهایی خود سفرنامهای است…
سفرنامه
خاموش مانده بودم، یک چند
زیرا از خشم
در شعرهای من
دندان واژهها، به هم فشرده میشد (شفیعی کدکنی، 1356، ص. 83)
پس برای فهم زبان و محتوای شعر، همچون مرغان دریایی باید فهمی از جنس دریا، قلبی بیکران چون آسمان و نگاهی غیربصری برای دیدن افقهای دور تاریخی داشته باشیم! یعنی فقط با چشمهایمان به شعر نگاه نکنیم و فقط واژگان را بر مبنای املای آنها نخوانیم و بعدش هم ادعا کنیم بههههلههه ما هم شعر خواندیم! ماشاالله چقدر روشنفکر شدیم!!! نخیرم!!! بلکه باید در فریاد واژهها دست و پا بزنیم تا صدایی را که از چندین نسل قبل از میان دهلیز تاریخ میپیچد و میموید و میلولد را!!! وقتی بهما میرسدف معنایش را بهدرستی بشنویم، یعنی واژگان و معنایی را که حامله هستند مامایی کنیم بلکه با فهم «معنای جنینی اما حقیقی» شعر و انطباق آن با زمانه و زمینهامان، آن را با خون دل خوردن بزرگ کنیم بلکه در پناه همین بزرگنمایی بتوانیم «طرحی نو دراندازیم…!!!».
در همیشهها
مثل پرندهای که سحرگاه، در بهار،
از شاخهای به شاخۀ دیگر
پرواز میکند، به پیامی و باوری
آن شعر، نیز از لبِ یک نسل
پرواز میکند به لبِ نسل دیگری (شفیعی کدکنی، 1399، ص. 212)
پس برای ورود به گود شعر و شعرخوانی، باید تخیلی قوی، صداقتی کودکانه و ایمانی پیامبرگونه داشته باشیم! تخیل، برای خروج از معنای رایج، متصلب و استانداردشدۀ واژگان؛ صداقت، برای فهم واقعیات سیاسی-اجتماعی زمینه و زمانۀ هدف بیهیچ غرضورزی و فارغ از هرگونه شائبۀ ایدئولوژیکوار و پیشداوری، ایمان، برای امید به چشمانداز و افق آیندهای ایجابی که با کنشگری راستین و حقیقی (نه برای نام و ننگ و مال) باید به آن دست پیدا کنیم. از اینرو، فهم زبان شاعرانه؛ بسته به توان و طاقت افراد متفاوت است. بیجهت نیست که بخش عظیمی از تاریخ تفکر ما هم در ادبیات و سنت شعریمان نهفته است (فدایی مهربانی، 1393، ص. 84)
شاید سبب همین بوده که شهید «عین القضات همدانی» در باب حقیقت شعر میگوید:
جوانمردا!
این شعرها را چون آینه دان!
آخر، دانی که آینه را صورتی نیست، در خود.
اما هر که نگه کند، صورت خود تواند دیدن!
همچنین میدان که شعر را، در خود، هیچ معنایی نیست!
اما هر کسی، از او، تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار او است…(شهید عین القضات همدانی)
آئینه
آئینهای شدم
آئینهای برای صداها
فریاد آذرخش و گل سرخ
و شیهۀ شهابی تندر
در من برنگ همهمه جاری است (شفیعی کدکنی، 1356، صص. 33-32)
در همیشگی
شعری که در همیشگی و جاودانگی
چون غنچهای هماره به حال شکفتن است
ساکن به هیچ قصر و سرایی نمی شود
همواره، روی جاده، در حالِ رفتن است
کارش بُوَد شکار نهانها به آشکار
وز سوی دیگری
هر آشکار را به شکفتن نهفتن است (شفیعی کدکنی، 1399، ص. 202)
در واقع شعر برخلاف نثر، به دلیل تکیه بر بُعد خیال و در نتیجه برخورداری از جریان سیال تصاویر برای تداعی معانی و انتقال معانی و مفاهیم به مخاطب خود، با وجود محدودیتهای ناشی از استفاده از نشانههای متناهی، از توانایی خلق و آفرینش معانی نامتناهی و ژرفی برخوردار است. بهعلاوه، شعر به دلیل برخورداری از بُعدی آزاداندیشانه برای مخاطبین خود (چون تنها نیمی از راه را طی میکند و مابقی راه را برای فهم مطلب بر عهدۀ مخاطب و ساحت خیال او میگذارد) فضاسازی مأنوستری را میتواند برای مخاطبان خود فراهم کند. از اینرو، انتقال مفاهیم و معانی توسط شعر در قیاس با نثر، عمیقتر است. در واقع، شعر اقلیمی است که به یاری تصاویرِ تاکنون ناموجود و ناعقلانیتِ عقلانیش!!! ادراکِ نامحدودی را رقم میزند. این یعنی، فراتر رفتن از محدودیتهای زبانی و خروج از موقعیتهای آشنا و به ظاهر ساختۀ آدمی، از اینرو، شعر مرزشکن و سنتشکن است، جغرافیای واحد و محدودی ندارد، بلکه هر بار افق معنایی و در نتیجه جغرافیا و ژئوپلتیک معنایی خاص خودش را میآفریند. یعنی مکاشفهای ذهنی را میآغازد که از هرگونه «درک قالبی» جداست و قابلیت آفرینش فهم نو را دارد، و همین فهم نو میتواند سرآغاز و مولود یک خاستگاه تاریخی نو باشد، به شرط آنکه مخاطبش هم مخاطب باشد! چشمش را بر روی حقیقت شعر و پیام آن نبندد، زیرا بالاخره شعر از ابراز عقیدۀ صریح طفره میرود و با تفویض اختیار به خواننده و مخاطب خود و نیز خلق نوعی بیزمانی خاص خویش، راه را بر سازندگی خلاق خواننده و در نتیجه فهم فعال او میگشاید: هر کس بر مبنای بضاعت فهم و نشانههای قابل دسترسش و مهمتر از همه، بر اساس شرایط انضمامی و انتولوژیک زیست-جهانش تلاش میکند تا شعر را تأویل و تفسیر کند و به معنای خاصی از شعر، اما در تناظر و تناسب با زمانه و زمینۀ خود دسترسی پیدا کند. اینجاست که نه تنها شعر، بلکه شاعر بهعنوان خالق اثر ادبی، به حیاتی ابدی مبعوث میشود (احمدی، 1392، صص و ص. 35 و 12-11). اما آیا تمام اشعار و همۀ شاعران از این خصیصه برخوردارند؟ خیر. برخی شعرها شعر سکوت هستند! یعنی صدای سنگین سکوت و خفقان را میشکنند تا پژواک بلند خود را در سطح جامعه پخش کنند. در واقع، قبیلۀ واژگان و نشانههای شعر سکوت در اینجا، اقلیم و سرزمین انسانیت مصادره به مطلوبشده را هدف قراردادهاند، بلکه با مخاطب قراردادن سیمرغ درون مخاطب، مجددا او را فرا بخوانند تا به قاف حق و عشق برسند:
سیمرغ
…
قصه این بار چنین گفته که سیمرغ نخواهد جنبید
…
آی!
شاعر! آن خشم فروخوردۀ قومت را
از نو بسرای! (شفیعی کدکنی، 1382، ص. 158)
اما برخی دیگر… آنها نمایندۀ سکوت شعر هستند! یعنی شعر بهعنوان یکی از مظنونین تراز اول در بازتولید شرایط موجود و بهنوعی باز-زیستن آن! با گفتمان دیگری بزرگ دستشان توی یک کاسه است!! و آنقدر چرت و پرت میبافند و در ظاهر باقی میمانند و مزخرفات و مهملات میگویند که آدم عُقش میگیرد!! از کمر باریک یار و زلف کمند و غنچۀ لبخند و فلان روز چطوری نگاه کرد گرفته!!!….تا ندای بلبل و قمری و صدای چشمه و عرعر نابهنگام الاغی در سپیدهدمان روستایی دور افتاده و…. توصیف انواع و اقسام وقایع اتفاقیه و طبیعیجات ماحصل از ترشح هورمونهایی خاص در شکل سطحی خودش!!!! که آدم حالش بههم میخورد، مگر میشود زندگی را در سطح، آن هم بدون تلاش برای معنایابی و کنشگری و تغییر و در کل، انسان بودن و انسانی زیستن، زندگی کرد و ادامه داد؟ مگر میشود انسان بود و از کنار غم، درد، رنج و کلا ناراحتی انسانی دیگر بیتفاوت گذشت و چشمها را بر روی هم گذاشت و گفت: به درک!!!
تبعید به درون
دشوارترین شکنجه این بود که ما
یک به یک به درونِ خویش تبعید شدیم (شفیعی کدکنی، 1399، ص. 37)
نه اینکه بگوییم فقط ذائقۀ شعری خاصی مجاز است و بقیه را باید بریزیم دور و شعرای آنها را هم پخ پخ کنیم و…الخ!!! نخیرم!!! اصلا چنین ادعایی نکردیم، بالاخره بُعد زیباییشناسی شعر هم مهم است مگر ما بخیلیم؟!!! بلکه مقصود این است که در شرایط اضطرار و بحرانی، هر نویسنده یا شاعری همچون طبیب در میدان جنگ، باید به سوگندنامۀ خود وفادار باشد. شاید برای نویسندگی و شاعری و کلا برای اهل قلم، سوگندنامۀ رسمی وجود نداشته باشد، اما بالاخره مردم سرزمین نون و القلم! (ن والقلم و ما یسطرون[1]: ن و قسم به قلم و آنچه خواهد نگاشت. سورۀ مبارکۀ القلم، آیۀ 1)، میدانند که فقط برای نون! نمینویسندف بلکه باید در راستای مبعوثشدنشان و وظیفۀ خطیری که پیامد رسالت نویسندگیشان هم هست، یعنی برای شرف و تعهد و مسئولیت بنویسند. پس اهل قلم با ماشۀ قلم از جغرافیای انسانیت، انسانیزیستن، و کلا انسانبودن و انسانماندن، دفاع میکنند که یک لحظه غفلت! وامصیبتا! بماند که حالا یک عده در همان نون ظاهریش باقیماندهاند که هیچ!! یک عده دیگر روی بقیه را هم سفید کردهاند و اصلا برای همین نون خالی به شکل فرمایشی و دستوری مینویسند!!! تفو تفو!! خاک برسرشان کنند!!!! واینها همانهایی هستند که به تعبیر استاد عزیز:
بخوان به نام گل سرخ
در این زمانۀ عسرت،
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند، که از معاشقۀ سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرفتر از خواب،
زلالتر از آب
…
تو خامشی، که بخواند؟
تو میروی، که بماند؟
که بر نهالک بیبرگ ما ترانه بخواند؟ (کدکنی،1350، صص. 11-10)
و البته عدۀ دیگری هم هستند که تا از ننهجانشان قهر میکنند فکر میکنند اولین ژست روشنفکری و نمایشدادن آن یا بیروندادن یک آلبوم است یا چاپ و انتشار کتابی است، سرتا پا پر از غلط املایی!!!! بیمحتوا و بیسر و ته که آخر نمیفهمی چی چی شد؟ و چرا اینطوری شد؟!! و اصلا این روزها هر چقدر بیسروتهتر و مهملتر و پیچیدهتر بنویسی، روشنفکرتری!!! اما هنوز هم در این جغرافیای ناامیدی و افسردگی، طنین آوای عشق را میتوان شنید، صدایی به بلندای تاریخ که «طفلی به نام شادی» را صدا میکند، میموید و میپیچد و مخاطب را به مرزهای جغرافیای احساس و مهمتر از همه، انسانیت و مسئولیت خود فرامیخواند!!!
گمشده:
طفلی به نام شادی، دیری است گم شدهست
با چشمهای روشنِ براق
با گیسویی بلند، به بالای آرزو.
هر کس ازو نشانی دارد،
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر (شفیعی کدکنی، 1399، ص. 39)
منابع
احمدی، بابک. (1392). خاطرات ظلمت: دربارۀ سه اندیشگر مکتب فرانکفورت والتر بنیامین، ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو . تهران: مرکز.
شافاک، الیف. (1397). سه دختر حوا. (م. طباطبائیها, مترجم) تهران: نون
شفیعی کدکنی، محمدرضا. (1357). از زبان برگ. تهران: توس.
شفیعی کدکنی، محمدرضا. (1356). بوی جوی مولیان. تهران: توس.
شفیعی کدکنی، محمدرضا. (1350). در کوچه باغهای نیشابور. تهران: رَز.
شفیعی کدکنی، محمدرضا. (1361). شبخوانی. تهران: توس.
شفیعی کدکنی، محمدرضا. (1399). طفلی به نام شادی. تهران: سخن.
شفیعی کدکنی، محمدرضا. (1382). هزارۀ دوم آهوی کوهی. تهران: کارنامه.
فدایی مهربانی، مهدی. (1393). حکمت، معرفت و سیاست در ایران: اندیشۀ سیاسی عرفانی در ایران، از مکتب اصفهان تا حکمای الهی معاصر . تهران: نی.
[1] قرآن کریم