مقدمه:
برخلاف آنچه معمولاً در نوشتهها، و سخنرانیهایی که برای بزرگداشت شخصیتهای تاثیرگذار در علم، هنر و زندگی اجتماعی انجام میدهند، من بنا ندارم در این نوشته کوتاه به مسائل زندگینامهای، مرور برجستگیها و ویژگیهای فردی، و یا ذکر مطالب کلی و بیمعنایی دربارۀ اهمیّت ماکس وبر بپردازم. همینطور سعی میکنم تا آنچه در ادامه برای شما میآورم، چیزی بیش از اطلاعاتی دائرهالمعارفی، دربارۀ عناصر اساسی پروژۀ فکری ماکسیمیلیان کارل امیل وبر، جامعهشناس، استاد اقتصاد سیاسی، تاریخدان، حقوقدان و سیاستمدار آلمانی(1920-1864) باشد. آنچه در این نوشته، و به بهانۀ صدمین سالروز در گذشت ماکس وبر خواهید خواند، بهطور خاص، به صورتبندی او از مفهوم«عینیّت» در علوم اجتماعی مربوط میشود. کاری که وبر در مقالهای با عنوان عینیّت در علوم اجتماعی و سیاست اجتماعی، که در کتاب روششناسی علوم اجتماعی منتشر شده، انجام دادهاست. قبل از هر چیز باید این مسئله را روشن کنم که، آنچه دربارۀ این مسئله خواهید خواند، فهم خاص من از صورتبندی وبری از مفهوم عیّنیت در علوم اجتماعی است. من با یادآوریکردن این مسئله در ابتدای نوشتهام قصد دارم روشن کرده باشم در گزارشی که از این مفهوم بنیادین در روششناسی خاص وبری ارائه میکنم، قصدی شخصی را مد نظر داشتهام که ممکن است در بعضی از دقایق متن، اضافاتی مفهومی را بر آنچه ممکن است بهعنوان«گزارشی ناب از مفهوم وبری عینیّت» به حساب بیاورید حمل کرده، این مفهوم را به شکلی در بیاورد که آن را در خدمت هدفی که از ابتدا ضمن نوشتن این یادداشت کوتاه در سر داشتهام قرار بدهد. هدفی، که اگر بخواهم از ابتدای این نوشته به کلیّات صورتبندی وبر از علوم اجتماعی وفادار باشم، باید آن را به وضوح برای خوانندگانم روشن کنم. مراجعۀ من به مفهوم عینیّت در علوم اجتماعی در مقالۀ وبر- چه در لحظۀ انتخاب موضوع یادداشت حاضر، و چه در شیوۀ روایت خاصی که در ادامه دربارۀ این مفهوم خواهید خواند- از تلاشی که برای نشاندادن بهرهای که روششناسی او میتواند برای ما، در دانشگاه ایرانی، داشته باشد نیرو میگیرد. من برای اینکه از کلّی گوییهای مرسوم دور مانده باشم، تلاش میکنم تا رابطۀ فهمی که از مفهوم عیّنیت در علوم اجتماعی در مقالۀ وبر داشتهام را در ارتباط با موضوع یک علم اجتماعی/سیاسی معنادار مورد بررسی قرار بدهم. در این راه، به مسئله «موضوع علم» و مفهوم «علم/دانشگاه ملّی» در مقالۀ دانشگاه ایرانشهر دکتر سید جواد طباطبایی که در کتاب ملاحظات دربارۀ دانشگاه، توجه داشتهام. بنابراین، میتوانید انتظار داشته باشید که جز در مواقعی که ارجاع به این دو متن ضرورت داشته است، به هیچ متن دیگری مراجعه نکرده باشم.
عیّنیت در علوم اجتماعی: عناصر و روایت اولیّه
بحث درباره عینیّت یا آبجکتیویتی، در مقالهای که در اینجا با آن سروکار داریم،در پیوند با قسمی عمل معنابخشی به دادههای تجربی، از طرف شخص پژوهشگر باید فهمیده شود. پژوهشگری که از درون افق فرهنگی خاصی، و با عنایت به قصدهای ارزشی مشخصی به «ایجاد نظم تحلیلی در واقعیت تجربی» (وبر،ص91) دست میزند. از این جهت میتوانیم بگوییم که بحث دربارۀ عینیّت، بحث دربارۀ معناداربودن، یا اگر دقیقتر بگوییم معنادارشدن، است. معنادارشدن، اصلیترین بخش از فعالیتی است که یک دانشمند علوم فرهنگی/اجتماعی ممکن است به آن مشغول باشد. از خلال همین معنادارشدن، یا عینیشدن، واقعیت تجربی است که هدف غایی همۀ انواع علوم فرهنگی محقق میشود: ایجاد نظم تحلیلی در روایت تجربی. معنادارشدن واقعیت تجربی، همچنین به چیزی-فرهنگی-تبدیل-شدن دلالت میکند. از این منظر، آنچه معنادار است، ابژهای فرهنگی است یا به ابژهای فرهنگی تبدیل شده است؛ یعنی ارتباط مستقیمی با قضاوتهای ارزشی پزوهشگر دارد، یا در عمل معنا-بخشی پزوهشگر از چنین ارتباطاتی برخوردار میشود. به هر تقدیر، چیزها در عمل معنابخش پژوهشگر، و در ارتباط با ایدههای ارزشی او، تا جایی که به فرهنگ خاصی تعلق دارد از عینیّت برخوردار میشوند. عناصر مختلفی که در این تعریف از عینیّت مشاهده مشاهده میکنیم، هر کدام بهنحوی در جریان تبدیلکردن دادههای تجربی به واقعیّتهای فرهنگی کارکردهایی دارند. این عناصر بهطور مشخص عبارتند از شخص پژوهشگر، افق فرهنگی خاصی که پژوهشگر درون آن جهان را تجربه میکند، قضاوتهای ارزشی حاضر در افق فرهنگی پژوهشگر، و نهایتاً ربط علّی، که هر شخص منفرد فرهنگی را با مجموعۀ دیگری از شخصهای فرهنگی در ارتباط قرار داده، و نهایتاً، نظم تحلیلی مورد نظر را ایجاد میکند. در ادامه، به تفکیک دربارۀ هر کدام از این عناصر مطالبی را خواهم آورد.
عینیّت علمی و اهمیّت دانشمند بهمثابه شخصی فرهنگی
هر پژوهش علمی، در همۀ ساحتهای قابل تصور از دانش علمی، ناگزیر توسط یک، یا مجموعهای پژوهشگران انجام میشود. وسوسه دستیابی به نوعی دانش علمی، که از طریق استفاده از روشهایی ناب، زمینهساز کشف قوانین عام حاکم بر پدیدههای طبیعی و فرهنگی را فرآهم بیاورد، از مهمترین وسوسههای چیزی است که امروزه بهعنوان علم جدید میشناسیم. امکان قرارگرفتن شخص پزوهشگر در جایی بیرون از، یا بالای موضوعی که مورد مطالعه قرار میدهد، از طریق استفاده از روشهای علمی مناسب، از مهمترین دعاوی علم جدید، در همۀ ناحیههای مختلف آن بوده است، تا جایی که همین در-بالای-موضوع-قرارگرفتن، که عموماً ابزار دستیابی به بیطرفی اخلاقی در پژوهش علمی به حساب آمده است، را بهعنوان وجه تمایز دانش علمی از دیگر گونههای دانش بشری معرفی کردهاند. در روایتی که ماکس وبر از مفهوم عینیّت در علوم اجتماعی ارائه کرده است، این وسوسه بنیادین در دانش علمی جدید، اساساً به چالش کشیده شده است. وبر به صراحت اعلام کرده است که«ایستار بیتفاوتی اخلاقی هیچ ربطی به عینیّت ندارد» (وبر،ص100). اینکه بگوییم ایستار بیتفاوتی اخلاقی هیچ ربطی به عینیّت علمی ندارد، بیش از چیز دیگری در رابطه با مسئله بیطرفی پژوهشگر در بهانجامرسانیدن پژوهش علمی معنا پیدا میکند. بر اساس نزدیکترین معنای این عبارت، پژوهشگر در سرتاسر کاری که بهعنوان پژوهش علمی انجام میدهد، به همراه مجموعهای از قضاوتهای ارزشی بهخصوصی که به او تعلق دارند حاضر است. این حضور، آگاهانه باشد یا نه، را در وجوه مختلفی از یک پژوهش علمی میتوان شناسایی کرده، و مسائل مربوط به هر کدام را مورد بررسی قرار داد. اگر این مسئله را در نظر بیاوریم که از نظر وبر«در علوم اجتماعی، انگیزه طرح مسائل علمی، درواقع همیشه از مسائل عملی ریشه میگیرد» (وبر،ص101)، آنگاه نخستین وجه از وجوه تاثیرگذاری قضاوتهای ارزشی متعلق به پژوهشگر در جریان پژوهش علمی برای مشخص خواهد شد: سطح انتخاب موضوع پژوهش.
آنچه از این منظر وبری، شخصی را وا میدارد تا دربارۀ مسئله خاصی به پژوهش علمی دست بزند رابطۀ مشخصی با قضاوتهای ارزشی آن شخص خاص برقرار میکند. به بیان خود وبر،«تشخیص وجود یک مسئله علمی، از نظر شخصی، همراه است با دارابودن ارزش و انگیزههایی که جهتگیری خاصی دارند» (وبر،ص101). در واقع، آنچه یک واقعیت تجربی را به موضوع ارزشمندی برای مطالعه علمی تبدیل میکند، نهایتاً چیزی نیست جز رابطهای که آن واقعه تجربی با قضاوتهای ارزشی شخص پژوهشگر برقرار کرده است. از این منظر، رابطۀ مشخصی بین نفسِ انتخاب موضوع پژوهش و معنای فرهنگی آن موضع برای شخص پژوهشگر دارد: تنها چیزی، در مقام موضوع پژوهش، برای دانشمند در علوم فرهنگی/اجتماعی از ارزش شناختن برخوردار میشود که به چیزی فرهنگی/معنادار برای او تبدیل شده باشد. به روایت وبر «واقعیت تجربی برای ما هنگامی به«فرهنگ» تبدیل میشود که آن را به ایدههای ارزش ربط بدهیم» (وبر،ص122). تا جایی که مسئله دانشمند علوم فرهنگی/اجتماعی برمیگردد، هنوز میتوان از سطح دیگری از تأثیرگذاری قضاوتهای ارزشی شخص دانشمند، در جریان پژوهشهای علمی صحبت کرد. در حالی که در سطح انتخاب موضوع، وابستگیهای فرهنگی دانشمند، ضمن معنادارکردن مسئلهای که از ارزش شناختن برخوردار شده است، به مبنایی برای موضوعشناسی در مطالعات علمی تبدیل شده است، در سطح دوم از این تأثیرگذاری، قضاوتهای ارزشی محدودههای امکانی یک پژوهش علمی در علوم فرهنگی/اجتماعی را فراهم میآورند. برای روشنترشدن آنچه از گفتن این عبارات در ذهن داریم، باید تعریفی که ماکس وبر برای علوم فرهنگی/اجتماعی ارائه کرده است بازگردیم:«علوم فرهنگی، رشتههایی هستند که پدیدههای زندگی را با توجه به معنای فرهنگی آنها تحلیل میکنند. اهمیّت و معنای هیأتی از پدیدههای فرهنگی و پایه و اساس این اهمیّت و معنا را نمیتوانیم به کمک دستگاهی از قوانین تحلیلی-هر قدر هم که کامل باشد- استنتاج کنیم و معقول گردانیم، زیرا پیشفرض معناداری و اهمیّت وقایع فرهنگی، سوگیری ارزشی به سمت آنهاست» (وبر،ص 122). از این فقره بهخوبی میتوان فهمید که در صورتبندی وبر از علوم فرهنگی/اجتماعی، دانش علمی فرهنگی، اصولاً مشروط به ایدههایی ارزشگذار است. ایدههایی که بهطور اصولی در کار معنابخشیدن به واقعیتهای زندگی تجربی هستند. همینطور، و با عنایت به بحثی که پیشتر دربارۀ رابطه معناداری و شناختنیبودن یک واقعۀ تجربه آوردیم، میشود اینطور ادعا کرد که، ریطهای ارزشی شخص، نقش مستقیمی را در محدودههای امکانی به انجام رسیدن یک مطالعه علمی در علوم فرهنگی/اجتماعی برعهده دارند. اجازه بدهید تا این مسئله را کمی روشنتر کنیم.
آنطور که پیشتر گفتیم نفسِ مسئلهمندشدن یک واقعیت اجتماعی برای پژوهشگر، ارتباط مستقیمی با قضاوتهای ارزشی او دارند. مسئلهمندشدن در اینجا، یعنی رابطهای که یک واقعیت تجربی، با فرهنگی که جهان را برای شخص دانشمند معنادار کردهاست، برقرار میکند. نقش قضاوتهای ارزشی دانشمند در اینجا بدین صورت عمل میکند که: الف. دانشمند بهعنوان موجودی فرهنگی، در جهانی از معانی فرهنگی زندگی میکند، ب. ظهور یک مسئله عملی، یعنی پیداشدن واقعیت تجربهای هنوز معنادار نشده، درون این جهان فرهنگی، و توسط دانشمند شناسایی میشود، ج. دانشمند، تلاش میکند تا این مسئلۀ جدید را معنادار کند؛ و د. رابطۀ این واقعیت تجربی را که حالا به دادهای فرهنگی تبدیل شده با معانی از-پیش-موجود در جهان فرهنگی خود معلوم کرده، و«نظمی تحلیلی را به آن نسبت دهد». همانطور که میبینید، براساس ج، هر واقعیت تجربی، برای اینکه به دادهای فرهنگی تبدیل شود، در امکانات افقی فرهنگی که از پیش وجود دارد، یعنی معانی از-پیش-موجودی که دانشمند درون و بهواسطۀ آنها واقعیت تجربی را میفهمد، از معنای تازه برخوردار میشود. همینطور، و بر اساس د، کاری که دانشمند در نهایت انجام میدهد، ارائهکردن نظم تحلیلی جدیدی است که موضوع پژوهش علمی خودش را در پیوند با آنچه پیشتر برای او معنادار بوده است قرار میدهد. به معنای روشنتر، ربطهای ارزشی یک دانمشند علوم فرهنگی/اجتماعی، پیشفرضهای ذهنی او در مواجه با واقعیت تجربی را معلوم میکنند. این مسئله در پیوند مستقیم با بحثی که پیشتر دربارۀ «بیمعنابودن بیطرفی اخلاقی در علوم فرهنگی/اجتماعی» مطرح کرده بودیم باید فهمیده شود. از این منظر، علوم فرهنگی به معنای مورد نظر وبر «حاوی پیشفرضهای «ذهنی» خواهد بود، البته تا هنگامی که این علم مؤلفههایی از واقعیت را بررسی میکند که، گرچه غیرمستقیم، به وقایعی مربوط میشوند که ما به آنها معنای فرهنگی نسبت میدهیم» (وبر،ص 130). آنچه تا اینجا آوردیم، خلاصهای از همۀ آنچیزی بود که میشد دربارۀ اهمیّت شخص دانشمند بهعنوان یک هستی فرهنگی در ارتباط با عینیّت علمی در فهمی که وبر از این مفهوم داشته است، ارائه کرد. در بخش بعدیف تلاش میکنیم تا نشان بدهیم عینیّت در علوم اجتماعی، آنطور که تا اینجا آوردیم، چهجور رابطهای با نفسِ پژوهش علمی، ابزار و وسایل، و اهداف نهایی آن خواهد داشت.
عینیّت،علم و هدفهای یک مطالعه علمی در علوم فرهنگی/اجتماعی
در هر پژوهش علمی«ما جویای شناخت پدیدۀ تاریخی هستیم و منظور از تاریخیبودن: معناداربودن پدیده در فردیت خود (Eigenart) است» (وبر،ص 124). این عبارت دربردارندۀ همۀ آن مسائلی است که پیشتر دربارۀ رابطۀ شخص دانشمند و قضاوتهای ارزشی او مطرح کردیم. اما همچنین میشود آنرا بهعنوان مقدمهای برای واردشدن به مسیر جدیدی که در این بخش برای گفتگو انتخاب کردهایم در نظر آورد. برای انجامدادن اینکار، باید قبل از هر چیز، یک بار دیگر به هدفی که وبر برای علم فرهنگی/اجتماعی در نظر آوردهاست اشاره کنیم: هدف علم فرهنگی، ایجاد نظم تحلیلی در واقعیّت تجربی است (وبر،ص91). بر این اساس، میتواتیم اینطور بگوییم علم فرهنگی/اجتماعی دانشی است که ضمن نشان دادن ربطهای علّی میان پدیدههای فرهنگی، به واقعیّت آشفتل تجربی را بهصورت تحلیلی به نظم درمیآورد. او اینکار را از طریق برقرارکردن پیوند مفهومی میان عناصر تجربی معنادارشده در عمل معنابخش دانشمند انجام میدهد. از این جهت، میتوانیم بگوییم که هدف غایی یک علم فرهنگی/اجتماعی، معنادارکردن واقعیّت تجربی گسترده و آشفته و به معنا درآمدهای است که در مقابل دانشمند قرار گرفته است: وقتی میگوییم که هدف علم فرهنگی/اجتماعی، ایجاد نظم تحلیلی در واقعیت تجربی است، منظور ما این است که هدف این علم معنادارکردن واقعیت تجربی است. بر اساس این تعریف، دانش علمی فرهنگی/اجتماعی را نمیشود دانشی هنجاری/تجویزی به حساب آورد. به بیان خود وبر«وظیفۀ یک علم تجربی نیست که هنجارهای الزامآور یا آرمانهایی وضع کند که بتوان از آنها دستورالعملهایی برای فعالیت علمی استخراج کرد» (وبر،ص 89) با این حساب نمیتوانیم اینطور ادعا کنیم که هیچ رابطۀ مشخصی میان کار دانشمند علوم فرهنگی/اجتماعی با زندگی عملی وجود ندلرد؛ این رابطه، رابطهای است که در سطح انتخاب موضوع و حدود امکانی بهانجامرسانیدن پژوهش علمی توضیح داده میشود. این تنها تفاوت اساسیای نیست که میان آنچه عموماً بهعنوان علم جدید میشناسیم و فهم ماکس وبر از علوم فرهنگی/اجتماعی میشود شناسایی کرد. بهطور معمول، علم جدید را بهعنوان دانش تحلیل واقعیّت بیرونی-یا عینی-بر اساس قوانین و مفاهیم عام، با هدف مداخله در طبیعت بیرونی برای بهدستآوردن هدف مشخصی تعریف میکنند. مفهوم علّیت در چنین فهمی از علم با مفهوم قوانین خاص حاکم بر پدیدههای جهان در ارتباطی مستقیم قرار میگیرد. بر اساس تعریف، بحث دربارۀ علیّت در علم جدید، بحث دربارۀ قوانین و قانونمندیهای علم حاکم بر چیزهای بیرونی است. قوانینی که باید از یک منظر بیطرف، کشف شده، و اعتبار آنها دربارۀ هر پدیدۀ منفرد مورد بررسی قرار بگیرد. هر فهمی از واقعیّت، اگر بخواهد فهمی علمی باشد، باید از قانون شروع کرده و به سمت واقعیت تجربی حرکت کند. در حالی که، چنانکه در صورتبندی وبر از علم، و کار دانش علمی میبینیم، در علوم فرهنگی/اجتماعی صحبت از علیّت، صحبت دربارۀ مناسبات علّی مشخصی است که فردیّت یک پدیده را از یک نظرگاه فرهنگی خاص، و در ارتباط با پدیدههای فرهنگی دیگری شخص دانشمند، یا موضوع مورد مطالعهاش به آن تعلّق دارند معلوم میکند. به بیان روشنتر، براساس فهم وبر از علم فرهنگی/اجتماعی و اهداف آن «تحلیل عینی وقایع فرهنگی، براساس این فرض که آرمان علم تقلیلدادن واقعیّت تجربی به «قوانین» است، معنایی ندارد» (وبر،ص127) در این روایت وبری از دانش علمی فرهنگی/اجتماعی پژوهش علمی، مستلزم نوعی هنر ناب است که دانشمند با بهکارگرفتن آن ضمن استفاده از «تفسیر واقعیت شناختهشدۀ قبلی»، و بر اساس «نقطهنظرهای شناختهشدۀ قبلی»، به «تولید معرفت جدید» دست میزند. وبر، در تنقیح فهمی که از علم، به اعتبار مفهوم عینیّت دارد، گامی فراتر از آنچه تا اینجا آوردیم نیز برداشته، و ادعا کردهاست که،همۀ آنچه تا اینجا آوردیم، نه تنها دربارۀ علوم فرهنگی/اجتماعی، بلکه «حتّی دربارۀ علوم دقیقه طبیعی،به استثنای مکانیک محض» نیز میتواند صادق باشد. بعد از بهسرانجامرسانیدن گزارش مختصری که تا اینجا دربارۀ فهم وبر از مفهوم علم و کار علمی، از طریق بحث دربارۀ عینیّت در علوم اجتماعی انجام دادیم، و در بخش پایانی این مقاله کوتاه، تلاش خواهم کرد تا ضمن تامل کوتاهی دربارۀ مفاهیم «دانشگاه ملّی» و «علم ملّی» در مقالۀ دانشگاه ایرانشهر از دکتر سید جواد طباطبایی، این مسئله را مورد بررسی قرار بدهم که مفهوم عیّنیت در روششناسی وبر برای علوم اجتماعی، به چه کار ما میآید.
علم ملّی و «قانونمندی ویژۀ تاریخ ایران»
برای اینکه بتوانم پاسخ مناسبی برای این پرسش ارائه کنم که پروژۀ فکری ماکس وبر، ممکن است به چه کار ما در ایران بیاید، سعی میکنم تا آنچه تا اینجا نوشتهام را در ارتباط با صورتبندی دکتر سید جواد طباطبایی از مفهوم دانشگاه و علم ملّی مورد ارزابی قرار بدهم. برای انجامدادن اینکار، هربار که ضرورتی ایجاب کند، به پارههایی از نوشتههای دکتر طباطبایی در مقالۀ دانشگاه ایرانشهر اشاره کرده، و بعد از آن به تنقیح آنچه در ذهن دارم خواهم پرداخت. برای شروع کار، و قبل از هر چیز، چند عبارت کوتاه، اما اساسی، از استاد سابق دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران را نقل میکنم: الف.«دانشگاه در ایران به ضرورتی تأسیس شد» (طباطبایی،ص25)؛ ب. «ضرورت تأسیس دانشگاه…عاملی درونی داشت و آن همانا تصلب نظام حوزههای علمیه، بهعنوان تنها نهاد متولی علم در ایران بود» (طباطبایی، ص26)؛ ج. «گذار از مدرسههای قدیم به دانشگاه جدید همزمان با استوارشدن شالودۀ دولتهای ملّی بود و از این حیث…دانشگاه جدید، بیش از پیش، صبغۀ ملّی هم پیدا میکرد» (طباطبایی،ص31)؛ د. پیدایش دولتهای ملّی به علم «ملّی» خود نیاز داشت. این سخن به معنای آن نیست که همۀ علم میتواند «ملّی» باشد، بلکه منظور این است که الزامات ادارۀ امور ملّت، با مسائل اجتماعی کشور، اقتصاد، سیاست و مناسبات جهانی آن با الزامات تدبیر دینی امّت و رستگاری آن تمایز اساسی دارد» (طباطبایی، ص31)؛ و. «علمی که در عمل بهکار بیاید» (طباطبایی،ص33) و در نهایت ه. «دانشگاه نهادی ملّی است و موضوع آن علم یک ملّت است» (طباطبایی،ص 42-41). اگر مجموع این عبارات را در کنار یکدیگر بگذاریم، چارچوب نهایی، و لبِّ فهمی که در پس صورتبندی دکتر طباطبایی از مفاهیمی مانند علم، دانشمند و دانشگاه، بهعنوان نهاد متولی علم، قرار گرفتهاست را میشود براساس روابط درونی میان آنها بهراحتی توضیح داد. بر این اساس، و مطابق روایت طباطبایی، علم جدید چیزی نیست جز مجموعهای از تلاشهای نظری برای صورتبندیکردن مسائل واقعی پیشروی یک ملّت، که با هدف دست پیدا کردن به مناسبترین راهکارهای عملی برای «رتق و فتق امور» ملّت در چارچوب دولت ملّی از سوی دانشمندان جدید صورت میپذیرد. طباطبایی برای روشنتر کردن فهمی که از رابطۀ علم، و کار علمی با ملّیبودن آن ارائه کرده است، از تمایزگذاری میان دو مفهوم «علم کلّی و علم جزئی» استفاده کرده است. او این تمایزگذاری را برای معلومکردن معنای این عبارت به کار میبرد که «دانشگاه ملّی در میدان جاذبۀ ملّت تأسیس میشود و منطق آن را تبیین میکند» (طباطبایی، ص56). بر این اساس، علم بهطور کلّی مجموعهای فعالیّتهای مربوط به دستیابی به شناسایی درست است، که در ترکیب علم ملّی، برای دستیابی به شناسایی درست دربارۀ مسائل مربوط به یک ملّت بهکار برده شده است. در این روایت، علّم کلّی سازوکارهای دستیابی به دانش علمی، که اموری عام و مشترک در میان همۀ دانشمندان علوم انسانی هستند، و موضوع علم، ملّت و مسائل مربوط به آن، است که بسته به اینکه هر دانشمند، به کدام ملّت تعلق داشته باشد، زمینهساز ظهور نوعی علم بومی میگردد. همچنین در تعریفی که طباطبایی از علم، و دانشگاه ملّی ارائه کرده است، شناسایی «قانونمندی ویژه تاریخ» (طباطبایی،ص 46) یک ملّت، بهعنوان اصل راهنمای هر نوع از دانش علمی معتبر معرفی شده است.
بر اساس آنچه تا اینجا آوردیم، باید معلوم شده باشد که در روایت طباطبایی موضوع علم، چیزی جز ملّت، و مسائلی که با آن سروکار دارد نیست. بر اساس همین روایت، کار دانشمند تولیدکردن علمی است که «به کار آید»؛ یعنی رتق و فتق امور ملّت، با عنایت بهدستآوردهای آن ممکن باشد. راهنمای عملی تولید چنین علمی نیز، در روایت طباطبایی، شناسایی نیازهای ملّت با قراردادن قانونمندی ویژۀ تاریخ یک ملّت است. ملّت در روایت طباطبایی، به شکل مشخصی در مقابل مفهوم ملّت، و به همین واسطه، در مقابل دیگر انواع جهانوطنگراییها قرار میگیرد. بر همین اساس است که من جرأت میکنم و میگویم که علم، و کار علم، در نظر طباطبایی اساساً مسائلی مربوط به سیاست دولت-پایه هستند. از این منظر، دانشمند، و کار او، به پایینترین قاعدۀ هرم سیاست تبیینشده بر پایۀ مفهوم دولت-ملّت تعلق پیدا میکنند.اگر درستی همه اینها را از من پذیرفلته باشید، آنگاه تصدیقکردن درستی این گزاره برای شما کار سختی نخواهد بود که، کار دانشمند دست پیداکردن به احکامی تجویزی متناسب با ضرورتهای موجود در راه دولت ملّی است، بهنحوی که در ناحیههای مختلف از علوم اجتماعی، بهترین شیوههای عمل متناسب با واقعیتهایی که دولت یا آن روبهرو میشود را پیشنهاد داده و در اختیار سیاستمداران قرار بدهد. برای اینکه بتوانید به مبنایی برای تصدیق ادعایی که مطرح کردهام دست پیدا کنید، به گزاره ج، که دربالا آورده بودم نگاه دوبارهای بیندازید.
علم، و رابطۀ آن با زندگی عملی، یکی از مهمترین دغدغههای اینروزهای اهالی دانشگاه در جامعۀ ایرانی است. نزاع میان دانشگاه/علم بومی با دانشگاه/علم اسلامی، یکی از مهمترین نقاط کانونی قابل شناسایی در میانۀ دغدغههایی است که عموماً در بین اهالی دانشگاه ایرانی میشود آنرا پیدا کرد. رابطهای که مخصوصاً پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران در سال 1357، گاه و بیگاه، و با شدتهای مختلف، حتی در بیرون از دانشگاه، و در نزاعهای سیاسی میان جریانهای مختلف قدرت مطرح شده و مورد بررسی قرار گرفته شده است. بنابراین، بحث دربارۀ این رابطه، از هر منظری که به آن نگاه کنیم، بحثی اساساً سیاسی به حساب میآید. آنچه در صورتبندی طباطبایی از موضوع رابطۀ علم با عمل، تا اینجا ذکر کردیم، این متازعه را به منازعهای بنیادین در سیاست برمیکشد. از آنچه در این بخش پایانی آوردیم، میتوان اینطور افاده کرد که بحث دربارۀ رابطۀ علم با عمل در نگاه طباطبایی، از طریق عناصر بنیادین تشکیلدهندۀ آن، با بحثی که وبر، بهواسطۀ مفهوم عینیّت در علوم فرهنگی/اجتماعی مطرح کرده، در ارتباط قرارمیگیرد: چیستی علم، وظیفۀ علم، سازوکارهای به-انجام-رسانیدن کار علمی، جایگاه قضاوتهای ارزشی دانشمند در کار علمی و نهایتاً مشروطبودن علم به فرهنگ، مهمترین عناصری از صورتبندی وبر هستند که با نوشتنه طباطبایی در ارتباط قرار میگیرند. بدین ترتیب، اگر این مسئله را از استاد سابق علوم سیاسی در دانشگاه تهران پذیرفته باشیم، که دانشگاه/علم ملّی از ضرورتهای واقعی زندگی در ایران امروز است، آنگاه برای ما معلوم خواهد شد که، پروژۀ فکری جامعهشناس آلمانی، بهطور عام، و بحثهای روششناسانه او، به چه کار ما در ایران میآیند.
در یک مقایسۀ تفننی میان آنچه وبر از علم و عینیّت علمی افاده کرده با عباراتی که از مقالۀ دانشگاه ایرانشهر آوردیم، ممکن است تشابههایی بنیادین میان این دو صورتبندی به نظر خوانندگان ما رسیده باشد: مشروطبودن علم به قضاوتهای ارزشی در وبر، ممکن است این احساس را در خواننده ایجاد کنند که مقالۀ طباطبایی و صورتبندی وبر، به شکلهای مختلفی دربارۀ یک موضوع واحد صحبت میکنند. مخصوصاً وقتی این مسئله را بدانی که مفهوم قضاوت ارزشی برای وبر رابطۀ مستقیمی با عملکردن در یک وضعیت اجتماعی خاص دارد. از آنجایی که برای وبر هر شکلی از عملکردن یا دستکشیدن از یک عمل مستلزم نوعی قضاوت ارزشی، آگاهانه یا ناآگاهانه، دربارۀ درستی یا نادرستی مجموعهای از گزارهها بهحساب میآید؛ ممکن است اینطور بهنظر برسد، اهمیّتی که وبر برای قضاوتهای ارزشی دانشمند، در تعیین موضوع و تحدید افقی امکانی اجرای یک مطالعۀ علمی در نظر گرفته است، فعالیّت علمی مورد نظر او را به سازوکار تولید احکامی هنجاری برای دنبالکردن اهدافی خاص در زندگی واقعی تبدیل میکند. مسئلهای که وبر آنرا تنها بهعنوان واقعیتّی که دربارۀ اولین دقایق پیدایش آنچه بهعنوان علوم فرهنگی/اجتماعی معرفی کرده، صادق بوده معرفی کردهاست. وبر بهطور اجمالی توضیح میدهد که چطور علوم اجتماعی، در ابتدا، بهعنوان نوعی فنّ «دستیابی به قضاوتهای ارزشی دربارۀ…دولت» (وبر،ص88) پیدا شده و بعد از آن دگرگون شدهاند. او در ادامۀ این مسئله را به صراحت معلوم میکند که«یک علم تجربی هرگز نمیتواند به کسی بگوید که چه باید کرد و یا خواهان انجام چه کاری باید بود. از این جهت، برای وبر، علم، و کار علمی کمترین ارتباطی با سازوکار دستیابی به قوانین درستی که بر پایۀ آنها بشود احکامی هنجاری را برای درستیابی به یک هدف واقعی مشخص صادر کرد ندارد. یکی دیگر از عناصری که ممکن است به وسوسۀ پیشترگفته برای یکساندانستن محتوای صورتبندیهای طباطبایی با فهم وبر از عینیّت در روششناسی وبری نیرو داده باشد در اهمیّتی است که وبر برای فرهنگ، و قضاوتهای ارزشی در مرحلۀ انتخاب موضوع یک مطالعۀ شخصی قائل بوده است. وبر در بخشی از مقالۀ خود دربارۀ این موضوع اینطور میگوید که «علقۀ ما به پدیدههایی که موضوع علوم فرهنگی هستند صرفاً بر اساس این واقعیت فهمیده میشود که معنایی فرهنگی دارند» (وبر، ص128). اگر بدون توجه و دقّتی که برای فهمیدن متونی مانند این لازم است، این مسئله را دربارۀ اهمیّت مفهوم ملّت در موضوعشناسی علوم انسانی در مقالۀ طباطبایی قرار بدهیم، ممکن است خودمان را اسیر دامی تئوریک بنماییم که براساس آن، تنها موضوعات مشروعی که ممکن است ذهن یک دانشمند علوم انسانی را به خود مشغول کند، موضوعاتی هستند که به فرهنگ/ملّت او مربوط میشوند. افتادن در دام چنین تلۀ تئوریکی تنها وقتی اتفاق میافتد که ذهن خواننده پیشتر در دام مفهومی عمقیتر، و به یک معنا خطرناکتری، افتاده باشد: فهم دولت، بهعنوان یک موجود فرهنگی که عصاره و نسخۀ بیرونیّتیافته فرهنگ است. فرهنگ برای وبر مجموعهای از سازوکارهای معنابخشی به جهان است که «اراده و توان اتخاذ ایستار اختیاری نسبت به جهان و اعطای معنای جدید به جهان» (وبر،ص 128) را برای فرد انسانی فراهم میآورد. برای او فرهنگ، حوزۀ کثرتهای بیشماری از نظامهای معنیبخشی است، که واقعیّت گسترده و فرّار را به نظمی تحلیلی در آورده است. یا اگر دقیقتر گفته باشم: فرهنگ نظم تحلیلی مبتنی بر تفسیرهای پیشین از واقعیّت تجربی- یعنی امر شناختهشده/معنادار است. همانطور که از تعریف میتوانیم انتظار داشته باشیم، این فهم از فرهنگ، کمترین ارتباطی با دولت و مسئله ملّت برقرار نمیکند. با این حساب مهمترین تمایزی که میشود میان فهم طباطبایی از علم انسانی با صورتبندی وبر از علم فرهنگی/اجتماعی داشت را باید در تفاوتی که میان قانونمندی ویژۀ تاریخ یک ملّت، بهعنوان مبنا و راهنمای کار علمی در علوم انسانی، آنطور که طباطبایی بیان کرده است با نقدی که وبر نسبت کارکرد قوانین و مفاهیم کلّی در یک مطالعۀ علمی در نظر دارد جستجو کنیم. برای وبر، مفاهیمی که نهایتاً در جریان معنا بخشی فرهنگی به واقعیّت تجربی داده میشوند، صرفاً ابزار مناسبی برای نشاندادن ربطهای علّی یک موضوع پزوهشی هستند. هیچکدام از این معانی از حیثیت قانونمندی ویژۀ تاریخ برای یک ملّت برخوردار نیستند؛ بلکه برساختههایی روایی هستند که اعتبار عینی آنها مدام، و از نقطهنظرهای متفاوتی مورد ارزیابی قرار گرفته و به چالش کشیده میشوند.با عنایت به همۀ اینهایی که تا اینجا اوردیم، آنچه وبر در صورتبندی خود، از مفهوم عینیّت در علوم اجتماعی آورده است، و به اعتبار آن تمامیّت پروژۀ فکری جامعهشناس آلمانی در حوزۀ روش، برای دانشگاه ایرانی امروز از اهمیّت بسیار زیادی برخوردار است. بحث دربارۀ رابطۀ علم، و کار علمی، و به تبع آن دانشگاه بهعنوان نهادی که متولّی اصلی علم در ایران امروز است. این صورتبندی روششناختی دربارۀ علوم اجتماعی، بهطور همزمان، محدودۀ بایدها و نبایدهای مربوط بهکار علمی و کیفیات مربوط به آن را در کنار رابطهای که کار دانشمند با کار سیاستمدار میتواند داشته باشد معلوم میکند.
منابع:
وبر، ماکس(1383) روششناسی در علوم اجتماعی، حسن چاوشیان، مرکز.
طباطبایی، سیدجواد(1398) ملاحظات دربارۀ دانشگاه، مینوی خرد.