- بیتردید، ما با تقدیرمان همدستیم. سایمون کریچلی (ن.ک. به سایمون کریچلی، دربارهی تراژدی، ترجمهی میلاد اعظمیمرام، سایت ترجمان) بهما میگوید: قهرمان تراژدیها با پای خودشان به استقبال مصیبت میروند. او در ادامه میافزاید: معمولاً تراژدی را یک بداقبالی میدانیم که صرفاً بر یک شخص (تصادف، بیماری مرگبار) یا بر یک جامعه (بلایی طبیعی، نظیر سونامی، یا حملهای تروریستی نظیر یازده سپتامبر) وارد میشود و خارج از کنترل است. اما اگر «تراژدی» را بداقبالی بدانیم، آن را بسیار بد فهمیدهایم. اینکه ۳۱ تراژدی باقیماندهی یونانی بارها و بارها اجرا میشوند بداقبالیای نیست که خارج از کنترل ما باشد. بلکه این تراژدیها نشان میدهند که چگونه با مصیبتی که بر ما وارد میشود، ظاهراً نادانسته، همدست میشویم. تراژدی نیازمند میزانی از مشارکت ما در بلایی است که نابودمان میکند. تراژدی صرفاً مسئلۀ فعالیت بدخواهانهی تقدیر نیست، غیبگوییِ سیاهی نیست که از ارادهی نافهمیدنی اما غالباً پرسشبرانگیزِ خدایان جریان بیابد. تراژدی نیازمند همدستی ما با آن تقدیر است. به بیان دیگر، تراژدی مستلزم آزادی نسبتاً زیادی است. …تراژدی از یک خودآگاهی باطل و از توهم یک آزادی بیقیدوبند شروع میکند و، به بهای گرفتن چشمان فرد، او را به تجربهی بصیرت به حقیقت میرساند. در این حرکت است که تراژدی تجربهی عاملیتی را به ظهور میرساند که ناقص و عمدتاً بسیار دردناک است. تراژدیْ محدودیتهای آنچه گمان میکردیم خودآیینی ماست و خودبسندگیِ شکستخوردهمان را به نمایش میگذارد. تراژدی به روابط پیچیدهی بین آزادی و ضرورت، که وجود ما را تعریف میکند، مجال ظهور میدهد. آنچه ما را در تارهای گذشته، در تعیّن تقدیرشدهی گذشته و آیندهمان، به دام میاندازد دائماً آزادی ما را نیز به مخاطره میافکند. تراژدی زخمهای وجودمان را باز میکند و ما را به گذشتهای برمیگرداند که، در عطش همیشگیمان به آیندهی نزدیک، منکرش میشویم. این است سنگینی گذشته است که ما را در تارهایش گیر میاندازد. چنانکه ریتا فلسکی میگوید: «سایهی آنچه قبلاً رخ داده است، بهنحوی محتوم، بر آنچه قرار است رخ دهد سنگینی میکند». انکار گذشته مساوی است با نابودشدن بهدست آن؛ این است تعلیم تراژدی. در تراژدی، زمان گسسته میشود و تصور خطی از زمان – بهمثابهی جریانی غایتشناختی که از گذشته به آینده میرسد- وارونه میگردد. گذشته گذشته نیست، آینده به روی خود برمیگردد، و حال مملو میشود از سیالیتهای گذشته و آینده، که موجب بیثباتی آن میشوند. در تراژدی، زمان خم میشود و تاب میخورد. ما و شما، به قول دیوید بویی، متن تراژدی هستیم. تراژدی یک ساختار بومرنگی دارد: وقتی عملی را در جهان پرتاپ میکنیم، با شتابِ بالقوه مرگباری به سمتمان بازمیگردد. … تراژدی به خیلی چیزها ربط دارد، اما مشخصاً به شرایط دیدن واقعی و شنیدن واقعی میپردازد. تعبیر یونانیِ شگفتانگیزی هست که آن کارسون آن را یادآور شده است: «شرم میخوابد همی بر پلکها». نکته اینجاست که جبّار هیچ شرمی را تجربه نمیکند. تراژدیها درسهایی دربارهی شرم میدهند. وقتی آن درس را یاد گرفتیم و به بینش رسیدیم، چنانکه ادیپ میرسد، ممکن است به قیمت بیناییمان تمام شود و باید چشمانمان را، از روی شرم، در بیاوریم. جهان سیاسی لبریز شده است از شرمی دروغین، تواضعی تصنعی و پوزشهای اشکباری که بهدقت به نمایش گذاشته میشود: خیلی متأسفم؛ خیلی خیلی متأسفم. حقیقت این است که اینها شرم نیست.
- بسیاری از ما ایرانیان تراژدی خود هستیم: همان جباران کوچک و بیشرم که – به بیان کریچلی – نگاه میکنند، اما چیزی نمیبینند. کسی با ما حرف میزند، اما چیزی نمیشنویم. و به توجیه بیپایان و مغرورانهی خودمان ادامه میدهیم، فیسبوکمان را آپدیت میکنیم و در اینستاگرام پست میگذاریم. تراژدیها برای ما بصیرتی همراه ندارند. از تراژدیها ملال میگیریم نه پند. در مقاطعی از عمر تاریخی خود برای پیشگیری از مواجهه با قفلِ بیکلیدِ زندگیِ واقعی خود به رویا پناه بردهایم، اما در رویا به چیزهایی برخوردهایم که حتی از زندگیِ واقعی هم وحشتناکتر بودهاند، و باز بهگونهای تراژیک به زندگی برگشتهایم. گاه به این علت که اینقدر قوی نبودهایم که واقعیت تراژدی را تحمل کنیم، و گاه دیگر، بدینسبب که اینقدر قوی نبودهایم که بتوانیم همدستی خود با تراژدی را بپذیریم، به تراژدی خود تبدیل شدهایم. کابوس تراژدیهای متوالی و مستمر نیز، در ما کششی آگاهانه برای دورزدن و ممانعت و گریختن از تجربهی تراژدی دیگر، ایجاد نکرده است.
- وضعیت این «ما»ی ایرانی بیشباهت به وضعیت آن فرشتهی جوانِ تابلوی «پل کلی» نیست که چون همواره بر این احساس بوده و هست که آنچه میبیند نمیخواهد و آنچه میخواهد نمیبیند از قاب نقاشی جامعهی خود گریزان است. چشمان این «ما»ی در حالِ گریز از تراژدی، خیره است، دهانش باز است و دستهایش را نیز گشوده است. چهرهاش را رو به گذشته چرخانده است. فاجعهها و تراژدیهایی را میبیند که پیوسته ویرانهها را روی هم تلنبار میکنند و پیش پای او میاندازند. توفانی در حال وزیدن است؛ این توفان با چنان خشونتی در/بر او میافتد که او دیگر نمیتواند گامی به جلو یا عقب بردارد. دچار خمودگی آموختهشده میشود و تن به تقدیر تراژیک خود میدهد. دردناک و هراسناک و وحشتزده به پشت نگاه میکند، تابلوی نقاشی جامعهاش را پر از رنگ سیاه و نقشهای ناجور و تراژیک میبیند، پر از رنگ زور و سلطه و ستم، پر از ویرانهها، پر از جمعها و جمعیتهای ازهمپاشیده، پر از لحظههای رهاییبخشِ سرکوبشده، پر از خیرهای عمومی خصوصیشده، پر از وفاداریهای گسیختهشده، پر از میلها و آرزوهای واپسزده شده، پر از امیدهای ناامیدشده، پر از خاطرات زیبای گمشده، پر از انقلاب و انقلابیون منقلبشده، پر از زیباییهای زشتشده، پر از زشتیهای زیبا شده، پر از سرمایههای اجتماعی و انسانی و نمادین حیف و میل شده، پر از نگاههای خیرهی شستهشده، پر از سپیدیهای سیاهشده، سیاهیهای سپیدشده، و پر از بایدهای نبایدشده، نبایدهای بایدشده، خوبهای بدشده، بدهای خوبشده، هستهای نیستشده، نیستهای هستشده، گوهرهای یشمشده، یشمهای گوهرشده، خودیهای دگرشده، دگرهای خودیشده. اضطراب این «ما» را فرا میگیرد. پریشان میشود. نوعی خشونت روح و روان و احساسش را درمینوردد. آنچه میبیند را درک نمیکند. پنداری با امر جذبنشدنی و ادغامناشدنی مواجه شده است. این «ما» در گذر تاریخی خود به یک «ما»ی کلبیمشرب دگردیسی یافته است: میداند که خود تراژدی خود است، اما کماکان با تقدیر تراژیک خود همدست است.
کنشگر در راه ساخته میشود
نخواهیم توانست آن شویم که میخواهیم، اگر آن بمانیم که هستیم 1 شاید عنوان متن کوتاهی که فروید…