«پشت دریاها شهری است اما…بوی جوی مولیان آید همی»
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشۀ عشق؛
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی و
دل از آرزوی مروارید
هم چنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد دور
…..
پشت دریاها شهری است
که در آن
پنجره ها رو به تجلی باز است
سهراب سپهری[1]
ساعت تقریبا سه صبح است. پاورچینپاورچین تلفن همراهم را برمیدارم و به اتاقم میروم، در را میبندم؛ حتی پشت در را هم میاندازم که کسی سرزده وارد نشود. بعد با خیال راحت مینشینم و شماره اش را می گیرم، دارم فکر میکنم امشب چه بگویم، چطور هم دلتنگی خودم را نشان ندهم و هم از دلتنگی او کم کنم و از «امید» حرف بزنم، از «فرداهای روشن» که حالا نمیدانم کی و کجا قرار است به سراغمان بیاید، از «پایان شب سیه سفید است[2]» و «گر صبر کنی زغوره حلوا سازم» و هزار جور چرت و پرت دیگر که فقط کم نیاورد و فعلا ادامه دهد تا به قول خودش ببینیم «میخواهیم چه خاکی بریزیم توی سرمان» که….کسی در میزند!!! در حال ارتکاب جرم مچم را گرفتهاند!!! آرام در را باز میکنم، مادرم با چشمانی سرخِ سرخ و موهایی آتشزده و صورتی پفکرده پشت در است، ابروهایی درهمرفته، پیشانی که چروک خورده. این قیافه همیشه مقدمهای بر ترور گفتمانی است که همانند رگبار بهاری به ناگاه از جزییات شروع میشود و در میانهی راه به تعبیر مرحوم شایگان موتاسیون و جهش موضوعی پیدا کرده و در شکل رانسیری خود با گرهخوردن امر جزئی به کلی؛ به کلیاتی چون شکلگیری داعش، و گرمشدن زمین و گازهای گلخانهای و سوراخشدن لایهی اوزون و….ختم میشود، و البته، این بندهی سراپاتقصیر هم متهم ردیف اول تمام این حوادث و سوانح و عملیات تروریستی هستم (قبلا برای حوادث یازده سپتامبر و طالبان و القاعده بازجویی شدم، الان مسئله مهم و لاینفک؛ چرایی حضور، تداوم و چگونگی شکلگیری داعش در خاورمیانه و نقش من در حل بحرانهای کنونی خاورمیانهای است که خدا رو شکر 12 ماه سال آبستن حادثه است و از این مدام حاملگی و زاییدن خسته نمیشود!!!):
مامان: هنوز نخوابیدی؟! اصلا از وقتی اومدی نه صبحت با ماست نه شبت…هم خودت برنامه منظمی نداری هم گند زدی به زندگی ما…..فردا که مریض شدی افتادی رو دستم…همین الانشم کلی داری قرص میخوری، سنی داری مگه؟ مگه…
من: باشه مامان، چشم؛ ببخشید. میرم میخوابم.
یک دفعه چشمش به تلفنم میافتد، موهای مامان در این لحظه بر جاذبهی زمین غلبه میکنند و در حالت کاملا عمودی میایستند و نه تنها من؛ که تمام قوانین فیزیک را زیر سئوال میبرند؛ روح نیوتن بدبخت در گور میلرزد، حالا مامان چشمهایش بزرگتر میشود، روند بازجویی وارد فاز جدیدی میشود:
داری به کی زنگ میزنی این وقت شب؟ نه این وقت صبح! ساعت سه صبحه!
به نظرتون این وقت صبح دارم به کی زنگ میزنم؟
کمی فکر میکند و در یک لحظهی کوتاه با تمام تحلیلهای منطقی زمانی و مکانی؛ یکدفعه چیزی یادش میافتد؛ آهی میکشد و میگوید:
تو آدم بشو نیستی، تا حالا به وقت پاریس کوفتی باید بات هماهنگ میکردیم حالا آمریکا، سلام من رو هم بهش برسون. بهش بگو خودشو گرم نگه داره، نکنه سرماخوردگی تو تنش بمونه و کهنه بشه.
فکر میکنم «مادر» واژهی مقدسی است، فرقی نمیکند در کجا، چه زمانی و چه مکانی باشی، و اصلا مادر بیولوژیکی کسی باشی یا نه؟ مادر، از نظر من، همان بعد واقع و رئال لاکانی است، بُعد سرشار از فراوانی؛ فراوانیِ عشق، چه برای فرزند خودت، چه برای غریبهای که دوست فرزندت است و حالا میلیونها فرسخ آنورتر در یک گوشهی دور افتادهی دنیا غریب و تنها و بیکس افتاده است و من تلاش میکنم گاهگاهی با قفسی که از رنگ واژهها میسازم، آواز شقایق زندانی را به او هدیه بدهم تا دل تنهاییاش تازه شود[3].
در حالی که دور میشود زیر لب غرولند میکند:
نه ورزش میکنه، نه درست غذا میخوره، نه مثل آدمیزاد میخوابه، الکی هم هی میگه رژیمم رژیمم رژیمم….اینم از حالاش!!!
دوباره در را میبندم و با ویدئوکال واتساپ زنگ میزنم، گوشی را با زنگ اول جواب میدهد، لبخندی بزرگ بر پهنای صورتش نشسته است، حتی چشمهای مشکیش نیز انگار میخندد و با همان لهجهی شیرین اصفهانیش میگوید:
فاخته: سلام !!!! تو هنوز بیداری؟ من اون موقع که ایران بودم میگفتم چرا به وقت آمریکا زندگی میکنی، من هر وقت آنلاینم تو خوابی، من هر وقت خوابم تویِ خاک بر سر بیداری، اعصابم خرد و خاکشیر میشد. اما از وقتی اومدم این خرابشدهی آمریکا آنقدررررررر خوشحالم که نگو. همه این موقع تو ایران خوابن فقط تویی که بیداری !!!!
بعد با صدای بلند میخندد و به من نگاه میکند.
من: دیدی بالاخره این شبزندهداریهای من به ثمر نشست. بت گفتم من جزء شبزیان و شبزندگیکنسانان هستم!!!! حالا بگو ببینم خوشحالی اونجایی؟ همه چی اوکیه؟ راضی هستی؟ در مهدِ به اصطلاح تمدن و پیشرفت دنیا بهت خوش میگذره؟
لبخند از روی لبهایش محو میشود و چند ثانیهای به من خیره میشود، نگاهش به من خیره شده اما انگار عمق نگاهش او را از بُعد زمان و مکانی که با من در آن هستیم جدا میکند. من این نگاه را خوب می شناسم، آقاجانم (پدر مادرم) بعضی مواقع این نگاه را داشت، هر چقدر حرف میزدیم و صدایش میکردیم نه چیزی میدید، نه چیزی میشنید. بعد یکدفعه انگار از یک سفر دور و دراز برگشته باشد، به زمان و مکان ما برمیگشت. دوباره برمیگردد و اینبار با قیافهای جدی به من نگاه میکند؛ بعد با صدایی لرزان در حالی که تلاش میکند بغضش را فروبخورد میگوید:
بهنظرت خوشحالم؟ خودت که بودی میدونی….وقتی از خانوادت، مردمت، کشورت، وطنت دوری، توی بهشتم باشی، جهنمه….تو که پاریس بودی بهتر از من میدونی.
آره میدونم…
و اینبار، این منم که گم میشوم، زمان و مکان کنونی و حاضر رنگ میبازد و من در تجربهای در گذشته محو میشوم؛ همه زنگ میزنند و تبریک میگویند، خوشحالند از اینکه من در عروس شهرهای جهان؛ پاریس و بهترین دانشگاه دنیا، سوربن هستم. اما من…..هیچچیز برایم رنگ و معنا ندارد، آدمها همه برایم غریبهاند، از زبانشان گرفته تا حتی نگاههایشان. یادم میآید که پیش از رفتن از شادی خانم دربارهی پاریس پرسیده بودم، وحشت داشتم و میخواستم دربارهی مشکلات احتمالی بدانم که به قول حاج دایی جان (دایی مادرم): «بلا ندیده دعا را شروع باید کرد[4]». شادی خانم فقط یک کلمه گفت:
غربت سخته.
من به تنهایی عادت دارم شادی خانم، آدم قویای هستم.
دخترم! غربت با تنهایی فرق داره. تنهایی یهچیزه، غربت چیز دیگهایه.. نمیفهمی چی میگم. وقتی بیای کامل میفهمی…
آب دهانم را به سختی قورت میدهم و در نهایت سئوال آخر را میپرسم:
شادی خانم، الان بعد از اینهمه مدت که شما اونجا هستید، خوشحالید؟
نگاهش در نگاهم گره میخورد و آرام زمزمه میکند:
طفلی بهنام شادی، دیریست گم شده است
با چشمهای روشنِ براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هر کس ازو نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما؛
یکسو خلیج فارس
سوی دگر خزر (محمدرضا شفیعی کدکنی)
و من 6 ماه تمام؛ غربت را با تمام جانم و تا مغز استخوانم حس کردم، اما «به چه حالی من از آن دوره گذشتم[5]»….برمیگردم دوباره به زمان حال و چشمهایم را به چشمهایی که پردهای اشک آن را پوشانده میدوزم، پشتش را به من میکند که نبینم گریه میکند، هیچوقت دوست ندارد کسی گریهاش را ببیند، من هم همینطور. نمیدانم چرا احساس میکنم ما به نسلی تعلق داریم که در آن زنها و دخترهایمان بیشتر مرد بار آمدهاند تا زن. ما به نسلی تعلق داریم که از بچگی بهما یاد دادند که باید قوی باشیم، خیلی قوی، آنقدر قوی که تمام مشکلات زمان و زمین را در نبود پدران و برادران و مردانی که به جبهه رفته بودند و نبودند حل میکردیم، باید هم فقدان و دلتنگی آنها را تحمل میکردیم و دم نمیزدیم و هم در عین سکوت؛ وظایف و مسئولیتهای آنها را پا به پای دیگران به دوش میگرفتیم و انجام میدادیم، آن هم بیعیب و نقص!! یکدفعه از یک دابرهی سنتی و بسته؛ وارد دنیایی خشن و مردانه شدیم: چطور کولر را درست کنیم؟ چطور شیرها را تعمیر کنیم؟ چطور با بقیه سر و کله بزنیم؟ چطور نترسیم؟ چطور قوی باشیم؟ چطور؟ چطور؟ چطور؟ و هزاران چطور و چگونهی دیگر که در نبود آنها باید یاد میگرفتیم. حتی وقتی برگشتند، این سایهی شوم چطور و چگونه؟ بر سرمان بود و یک لحظه هم رهایمان نمیکرد. هنوز هم حس میکنم در حال و هوای زمانِ جنگی و منطقهی جنگی بهسر میبریم، جنگ تمام شده، اسرا به خانههایشان برگشتهاند، جانبازان؛ قطعاتی از بدنشان را در مرزهای وطن جاگذاشتند و امسال در بهارِ چهل و یکمین سال پیروزی انقلاب؛ همهی آنها در مرزها به رسم قدردانی هر سال از روح بزرگی که از آنها چشم پوشیده و جایشان گذاشته است؛ جوانه میزنند و شکوفه میدهند. اما شهدا…..آنها داستانشان فرق دارد؛ به خانههایشان هرگز برنگشتند، یا خیلی دیر و در یک صندوق چوبی کوچک برگشتند. برخی از آنها بینامونشان در مرزها باقی ماندند، از بس نگران بودند برای نسلهای بعدی…و هنوز هم عدهای برای آنها چشم انتظارند، البته برخی برگشتند، اما بهرسم مردانگی و جوانمردی؛ دیر برگشتند؛ از بس نگران بودند.
ولی «ما»یی که ماندیم،… ای کاش ما هم رفته بودیم، ای کاش همه با هم رفته بودیم. اما نمیشد…حس میکنم «ما»یی که ماندیم در حوزهی جغرافیایی گفتمانگونگی قرار گرفتیم، در مرز ناکجاآباد، جایی که هر گفتمانی حمله میکند و مایی که دالهای این ناکجاآباد باشیم را به یغما و اسارت میبرد و به آن رنگ و بوی جدیدی میدهد و وجود ما را از معنای حقیقی و اصیلش تهی میکند و ناگهان معنای جدیدی به آن میدهد، معنایی که گاه میتواند ما را تا مرز از «خودبیگانگی» تهی کند. ما دالهای ناکجاآباد شدیم، دالهای «فضای بیناگفتمانی»، فضای مشترک گفتمانی که در آن نشانههای مشترکی وجود دارد و هر گفتمان اجتماعی و سیاسی، چه داخلی چه خارجی، به فراخور هدف و مقصدی که دنبال می کند؛ تلاش میکند تا دالها و مدلولهای دیگر گفتمانها را از آنِ خود کند و به آنها معنا بدهد (ادیب زاده[6]، 1387، ص. 42). ما دالهای ناکجاآباد در واقع؛ وارثان گفتمان سکوت پناهگاههای جنگ هستیم، هر وقت هواپیماها و جنگندههای عراقی حمله میکردند معلمهای ما؛ سریع ما را به پناهگاههای زیرزمینی میبردند، در را میبستند و در تاریکی مطلق میگفتند:
هیسسسسسسسسسسس. اگه بچههای خوبی باشید و صدا ندید، اونها نمیفهمن ما اینجا هستیم!!! بعد برمیگردیم سرکلاسِ درس و یه بازی قشنگ میکنیم.
و بعد ما کودکان ساده و زودباورِ نسل انقلاب و جنگ؛ سکوت میکردیم؛ راستش وقتی به دنیا آمدیم آنقدر هیاهو از انقلاب و جنگ بود که دیگر مجال و فضایی برای صدای ضجهها و گریههای تولد ما وجود نداشت. در پناهگاهها هنگام بمباران جنگندههای عراقی، ماحتی نفس نمیکشیدیم، فقط سکوت میکردیم و به «امید» ساعتها و لحظات رؤیایی بعد؛ در تاریکی و سکوت مطلق دستهای کوچک و یخزدهی یکدیگر را میگرفتیم، چه کسی جرأت دارد برای یک کودک هفتساله از مرگ صحبت کند؟ آنهم در اوج دلتنگی و غربت برای پدران و برادرانی که نیستند و رفتهاند. چه کسی جرأت میکند در اوج لحظات دلتنگی، از مرگ و پایانی مبهم برای کودکانی صحبت کند که پر از امید هستند، امید برای دیدن دوبارهی پدر و برادری که نیستند…و آیا اصلا میشود به سنگینیِ لحظاتِ دلتنگی، بارِ«پایانی مبهم» هم اضافه کرد و درد و دلتنگی جدیدی خلق کرد؟
فاخته: اووووی….کجایی؟ باز رفتی تو هپروت که….
نگاهش میکنم، و بعد آرام میگویم:
پس چرا رفتی؟ تو که دلت تنگ شده، تو که طاقت دوری نداری، تو که نمیتونی از ریشههات دور باشی، تو که مثل منی…. تو….
فاخته: کاررررررر نییییییییست….اِفههههههم نفهم!!!! خودت که دیدی، با دکترای فیزیک گرایش اپتیک یک سال تموم خودم خفه کردم، به هر دری زدم، کار نیست. همه قراردادی و پروژهای کار میخوان، یک ماه تموم برو سر کار از صبح تا شب جون بکن، آخرش ماهی یه تومن یا پُره پرش یک و پونصد بدن. اگه پروژه باشه که دیگه هیچی….خرحمالی محضه، دانشگاهها هم که همه پارتی بازیه، اگه حقالتدریس باشی که هر 6 ماهی یکبار یه حقوق نخور و بمیر!!! بت میدن، هیئت علمی هم که فوله فوله. مگه این بازنشستهها و استادهای پیر پاتال میرن که جا برای جوونها باز بشه؟ حالا پروفسور!!! خودت دفاع میکنی میبینمت، باز ما مهندسیم این قدر وضعمون خرابه تو که دیگه علوم سیاسی هستی. من همش دارم فکر میکنم تو دیگه چه خاکی میخوای بریزی تو سرت؟! بعد از این همه سال درس خوندن و…..
فقط نگاهش میکنم. با خودم مرور میکنم چرا وارد این رشته شدم؟ دلم میخواست در رشتهی پزشکی ادامه تحصیل بدهم و بهعنوان دکتر به مناطق محروم و جنگزده بروم و به مردم خدمت کنم. هنوز قیافهی مردم درخونغلتیدهی دوران جنگ جلوی چشمم رژه میرود، اصلا از ریاضی متنفر بودم، حتی به مخیلهام هم خطور نمیکرد که با قبیلهی شکارچیان ایکس!!! همراه شوم؛ اما به اجبار خانواده ریاضی را انتخاب کردم. هر چقدر التماس کردم که من از ریاضی متنفرم و اصلا نمیفهمم این «وای[7]» مادرمرده!!! چرا همش دنبال ایکس است و چرا نمیخواهد باور کند که «ایکس» برای همیشه او را رها کرده و رفته!!! و الان هم میلش به بینهایت عود کرده[8]!!! اصلا دعوای خانوادگی اینها به من چه!!!! هیچکس گوشش بدهکار نبود که نبود….. و در نهایت طی یک داستان بلندبالا، به دکتری علوم سیاسی رسیدم.
دکتر شدم؛ اما نه دکتر جسمِ مردم، دکتر روح و دردهای جامعهای که در آن زندگی میکنم. الان که خوب فکر میکنم، میبینم از اول هم باید قدم در این راه میگذاشتم. دوباره به فاخته نگاه میکنم، هنوز چشمهایش خیس است، به زحمت دارد بغضش را فرومیخورد، با خودم فکر میکنم چند هزار یا حتی چند میلیون نفر دیگر «تنها» مثل فاخته یا با خانوادههایشان بعد از اتمام تحصیلات عالی وطن را ترک کردهاند؟ کجا رفتهاند؟ و اینکه در نهایت، سرنوشت کشور در غیاب این خیل عظیم تحصیلکرده چه خواهد شد؟ و بدتر از همه، آنهایی که رفتند چه میشوند؟ و چه به سرشان میآید؟ و آنهایی که در غیاب اینها ماندهاند چه زجری میکشند و چه به سرشان میآید؟ هنوز هم خواهرزادههای کوچک من تا به خانهی ما میآیند میپرند بغلم و میگویند:
هیچجا نرو، هنوز دلتنگیهامون پر نشده، تمام نشده……مادرم که هیچ….هنوز فقط نگاهم میکند و میپرسد:
چطور روت شد بری و مارو تنها بذاری؟ خیلی چش سفید و پررویی دختر….
در متنی که حکم مقدمه بر این نوشتار دارد ، از چرایی ها و لزوم پایبندی به ریشهها برای ساخت وطن سخن گفتم. قصهی پر غصهی خود را از کوچ پرندگان مهاجر و بیوفایی فاخته[9] آغاز کردم و در این راه از روانکاوی سیاسی آن هم مکتب لاکانی بهره گرفتم، چرا که نشانهها، نمادها و استعارهها در روانکاوی؛ کلید ورود به ناخودآگاه فردی و جمعی برای درک کنش کارگزاران و عاملان اجتماعی و سیاسی محسوب میشود، چراکه هر کنش و عملی، سوای سویههای خودآگاه و ارادی آن؛ همواره معرف بُعدی ناخودآگاه و میل نهفتهای هم هست که سببساز و محرک کنشگر؛ در سوقدادن او به کنش مزبور شده است (ادیب زاده[10]، 1387، ص. 9). اما اشکال کار در اینجاست که معمولا برخی روشنفکران یا نویسندگان متعهد، همانند «جزیرهی سرگردانی[11]»؛ به خلق پارهمتنی همت میگمارند و بعد در نهایت قساوت، پارهمتن مزبور را سر راه میگذارند تا بلکه خوانندهای آن را بیابد و به فرزندی قبولش کند و بعد در یک دور هرمنوتیکی معجزهی «فهم»!!! رخ بدهد، بدون آنکه نویسنده/گان مذکور از گذشته و آیندهی پارهمتن خود، اهدافشان و خطسیر فکری و سیاسی و اجتماعیشان سخنی بگویند؛ یا در برابر آنچه خلق کرده و آفریدهاند؛ احساس مسئولیت کنند. در حالی که بهقول معلم عشق، «اگر میخوانم، میجویم، مییابم، میگویم؛ انگیزهام دردی است که ریشه در جانم دارد» (شریعتی[12]، بیتا، ص. 172). پس نویسندهی مسئول و متعهد باید از درد مشترکی شروع کند و تمام زوایای پنهان و آشکار آن را بر مبنای یک تحلیل بیغرض در کنار هم قرار دهد تا به تحلیل مناسب و در نهایت راهحل عملی و حقیقی و مهمتر از همه مناسب برسد. از اینرو، باید بهجای خلق مونولوگ یا متهمکردن یک بخش یا گروه خاص از جامعه که در نهایت دردی را که دوا نمیکند هیچ؛ بلکه به آن دردی را هم اضافه میکند، متنی را خلق کرد که در آن فضایی برای «همه» باشد، یعنی دایرهی شمول همگانی که همه بتوانند در آن به نمایندگی از خودشان سخن بگویند؛ و این همان سیاست راستین است. سیاست راستین از منظر رانسیر، فرایند خلق سوژههای سیاسی حقیقی است، یعنی فرایندی که در طی آن اقلیتها، مطرودان و تمام حاشیهنشینهای اجتماعی و سیاسی قدم پیش میگذارند و از جانب خود سخن میگویند و بهدنبال مطالبهی حقوق خود در فرایند قانون اساسی جامعه و زیست جهانی که در آن زندگی میکنند تلاش میکنند تا فضای موجود را تغییر بدهند و حتیالامکان این مهم را در فضایی آگونیستی محقق کنند نه آنتاگونیستی و خصمانه (تاجیک[13]، 1393، ص. 38). اما این مسئله در پارهگفتارهای نویسندگان دوره گرد وجود ندارد، چرا که اینها باریبههرجهت مینویسند و با جریان روز و نسیمهای کوته عمر و بیهدف بهاری فقط میوزند و میوزند و میوزند…اما به کجا؟ چرا؟ برای که؟ و….هیچ معلوم نیست، ابر فکری اینها شکل خاصی ندارد، اصلا جابهجا نمیشود و بدتر از همه اینکه، هیچگاه به باران اندیشه برای چادرنشینان و مهاجران کویر باورها ختم نمیشود، چرا که «سئوال» و در ادامهی آن «پاسخ»ی را مطرح نمیکنند، یا اگر هم مطرح کنند؛ در سطح یک گفتِ بدون شنود، یک مونولوگ، یک زمزمه….باقی میماند. در حالی که حتی در عرصهی موسیقی اصیل، سنتی و کلاسیکِ ایرانی هم اگر از بزرگان ادب و موسیقی ایران زمین سئوال کنید، به شما میگویند که در نالهی تار، باید پاسخ کمانچهای باشد، در شادی دف؛ باید سوگ سنتوری باشد تا موسیقی شکل بگیرد و نوای زندگی جاری شود. سِر جاودانگی و مانایی موسیقی اصیل ایرانی هم در همین امر نهفته است؛ غم در کنار شادی، سکوت در کنار فریاد، عشق در مقابل نفرت….همهی اجزا و عناصر زندگی در کنار هم به تصویر کشیده شدهاند و هیچچیز و هیچ بخش حذف یا سرکوب نشده است و مهمتر اینکه، همه یک هدف واحد را دنبال میکنند، «وحدت در کثرت، کثرت در وحدت» در اینجا خود را بهخوبی بهمنصهی ظهور میرساند تا «نوای زندگی» رنگ و بوی خیال بهخود نگیرد و در کنار عرصهی نمادین و فراخوان ساحت واقع، مرزهای اندیشگی سوژهی متصلب و ایستا را بشکند، و جغرافیای جدیدی از زندگی برای او به ارمغان بیاورد. رئال لاکانی به این شکل در موسیقی ایرانی، سر باز میکند و به این شکل ساحت نمادین جدیدی متولد میشود. از اینرو، در سطح کلان و اجتماعی-سیاسی نیز، در پاسخ چرا؟ چگونه؟ و چه کسی و…. همواره باید گفتوگو و دیالوگی بین دو سوی جامعه، یعنی حکومت و مردم تؤامان صورت بگیرد، در غیر این صورت موسیقی جامعه و ساز زندگی آن ناکوک خواهد بود، و اشکال کار در اینجاست که نویسندگان دورهگرد، تکبُعدی و تکزمانی کار میکنند، یعنی فقط یک سمت یا یک گروه و یا یک زمان را میبینند و به افق دیگر توجه نمیکنند و همین امر، گفتِ بیشنود؛ مونولوگی را ایجاد میکند که در بهترین حالت، به شکلگیری آنتاگونیست نمادین ختم میشود.
[1] سپهری، سهراب. (1379). هشت کتاب. تهران: طهوری. صص. 365-362
[2] نظامی، خمسه، لیلی و مجنون: در نومیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است
[3] سهراب سپهری، صدای پای آب،
گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ میفروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهاییتان تازه شود
[4] سعدی، مواعظ، قطعات: علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد
[5] فریدون مشیری، کوچه، بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم:
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
[6] ادیب زاده، مجید. (1387). زبان، گفتمان و سیاست خارجی: دیالکتیک بازنمایی از غرب در جهان نمادین ایرانی. تهران: اختران.
[7] Y= X + sinx…..
[8] توابع حدی
[9] فاخته پرندهای که آواز نرم و حزنانگیز شبیه کلمه «کوکو» دارد. این آواز اغلب در فصل بهار شنیده میشود. فاخته تخم خود را در آشیانهی پرندگان دیگر میگذارد تا پرندهی صاحب لانه، جوجه را بزرگ کند. کاری که جوجهگذاری انگلی نامیده میشود. در ادبیات عرفانی، فاخته به بیوفایی و مهرگسلبودن شناخته شده است و معرف بدمهری یعنی بیوفایی است، زیرا به جایی دل نمیبندد و مدام در حرکت است.
[10] ادیب زاده، مجید. (1387). زبان، گفتمان و سیاست خارجی: دیالکتیک بازنمایی از غرب در جهان نمادین ایرانی. تهران: اختران.
[11] جزیرهی سرگردانی، نام رمانی نوشته مهربانوی نازنین ایران زمین، خانم سیمین دانشور همسر مرحوم جلال آل احمد است
[12] شریعتی، علی. (بی تاریخ). شیعه. تهران: حسینیهی ارشاد.
[13] تاجیک، محمدرضا. (1393). سیاه، سفید، خاکستری: واقعیتهای سیاسی ساخته میشوند؟. تهران: تیسا.
تولد نی
به مناسبت هفته بزرگداشت مولانا 1 مولانا خالق نی و نینامه است. نالهی نی از نیستان (اصل) ببریده،…